#پارت_۱۲
#ملایم
شارلوت با خنده کنار کشید و سرش را تکان داد. مورگان هیچ حسی نداشت حتی خجالت، بهرحال چیز خیلی خاصیم نبود قرار نبود او را ببوسد یا همچین چیزایی! پایش را از محدودهای که ایستاده بود کنار تر کشید و حالا بیشتر به راه رو دید داشت، میتوانست در اتاق هارا ببیند. و اخرین اتاق که دَر آن با بقیه متفاوت بود. بدون توجه به شارلوت به ان دَر خیره بود و اطرافش را نگاه میکرد تا شباهتش با بقیه را پیدا کند، احتمالا اتاق کار او بود چون از دری استفاده شده بود که ضد صدا بود!
_ میخوای بریم یه دوری تو اتاقا بزنیم؟
لبخندی به او زد:" نه دیگه نمیخوام بیشتر از این جلو برم."
_ جدی میگم اصلا مشکلی نداره.
دستش را گرفت و پشت سر خود کشید:" خب شروع کن."
دست به سینه منتظر قدمی از مورگان بود.
_ میدونی خیلی مطمئن نیستم که برای اولین بار کار درستی باشه میخوای بیخیالش بشیم؟
_ نگاهت بهم میگه که نذار بیخیال بشم.
سمت مورگان خم شده بود و کنار گوشش زمزمه میکرد.
_ اخه نمیدونم. چیز خاصی داری تو اتاقات؟
دستش را دراز کرد و در را برای او باز کرد:" تا چیز خاص تو نگاه تو چی باشه."
دستش را پشت کمرش قرار داد و به سمت اتاق هل داد.
بادی که به صورتش میخورد باعث میشد موهایش به شارلوت برخورد کند. دوست داشت همه ی انها را همین الان قیچی کند تا بیشتر از ان خجالت نکشد! ادم خجالتیای نبود اما حالا که شارلوت او را به اتاقش راه داده بود حس میکرد دارد ذوب میشود. مطمئن بود دست شارلوت گرمی کمرش را حس کرده است، یا شاید هم دست شارلوت انقدر گرم بود که کمرش داغ شده بود. جلوتر رفت تا از حصار شارلوت بیرون بیاید. ای کاش راهی بود که از پنجره فرار میکرد!
این اتاق از فضای چوبی خارج شده بود. بیشتر چیز های فلزی به چشم میخورد. وسایل اتاق انقدر شفاف بود که خودش را در انها میدید. روی تخت نشست و منتظر به شارلوت نگاه کرد.
کنارش نشست و دستش را روی رانش گذاشت:" خب چطوره؟"
_ قشنگه، از همون اولم گفتم که خونت قشنگه!
_ یعنی ارزش دیدنو داشت؟
دست شارلوت بالا تر میومد و مثل یک موم روی پای مورگان میریخت.
_ خب اره من همیشه خونه های ساده و دیده بودم، هیچکدومشون خیلی پرمحتوا نبودن بهرحال. خونه تو اولیشه.
لبخندی زد و دستش را بر روی شکمش کشید حالا کاملا روی مورگان بود:" عالیه."
از جایش بلند شد و با سر به بیرون اشاره کرد:" بهتره بریم بقیشو ببینی."
شاید این لمس ها و نزدیکی ها برای هرکس جز مورگان رفتاری منحرفانه بود، اما مورگان در ان اتاق احساس میکرد که بیشتر میخواهد.
اتاق بعدی، این یکی هم دیگر چوبی نبود. مورگان
منتظر اتاقی چوبی بود! این خیلی دور از واقعیت بود که داخل این خانه یک اتاق چوبی هم نیست.
_ واقعا چرا اینجوریه همشون همینن؟
متعجب به او نگاه کرد که بخاطر اتاق ها غر میزد.
_ مشکل چیه؟ نمیفهمم، چیشو دوست نداری؟
_ چجوری میشه یکی از اتاقات توش وسایل چوبی نباشه تا الان سه تا اتاق و دیدم، اصلا چرا باید اینهمه اتاق یه شکل باشه!
در دید شارلوت مثل بچه هایی شده بود که در وسط پارک پایشان را بخاطر بستنی روی زمین میکوبیدند!
_ اوه متاسفم خانوم کوچولو باید بگم که اتاق بعدی هم همینجوریه!
مورگان سرش را تکان داد و بیرون رفت. قبل از بیرون رفتن از راه رو به در ضد صدا نگاهی کرد و با دست به شارلوت نشانش داد.
_ اگر اینارو دوست نداشتی، مطمئن باش از اون منتفر میشی!
_ من میخوام اونو ببینم، این اتاقا اونجوری که میگفتی نبودن.
_ عزیزم اون از اینا بدتره!
_تو اینهمه اتاق برای چی میخوای؟
نمیتوانست نگاهش را از او بردارد، دختربچه زیادی برای چیز های ممنوعه پافشاری میکرد.
_ من فقط این خونه و وقتی کاملا ساخته بودنش خریدم، پس نمیدونم چرا باید اینهمه اتاق داشته باشم.
سرش را کج کرد و باز هم لبخند زد.
مورگان دیگر بیخیال اتاق اخر شد، پیش خودش فکر میکرد که بالاخره روزی وارد ان میشود، البته اگر مورگانِ یک ساعت پیش بود، به خودش تَشر میزد که دیگر وارد ان خانه نشود چه برسد دَری که نمیداد در اینده چه بلایی سرش میاورد."Free in share, vote & comment"
ESTÁS LEYENDO
mellow|ملایم
Romance_ دوست داری سرتو بالا بیاری؟ از صدایش میفهمید که پوزخندش هر دقیقه عمیق تر میشود. یک ثانیه چشمانش را به او دوخت:" چیو میخوای ببینی؟ اینکه چقدر بهت معتاد شدم که حتی با وجود این زخما هم نمیخوام ترکت کنم؟ اینکه میخوام هر روز بهم درد بدی؟"