وقت آزاد

1.8K 80 6
                                    

#پارت_۹
#ملایم
فنجان را سر جایش گذاشت و یکدفعه دستش در هوا ماند، او الان با چه کسی تنها شده است؟ شارلوت؟ مگر شارلوت با او کار داشت؟ الان که نیکل هم نبود پس باید چه میکرد؟ با شک سرش را بالا اورد و به شارلوت خیره شد. مثل اینکه او تمام مدت به مورگان نگاه میکرده و انگاری از ذهن او خبر داشته!
_ فقط اومدم یه سری بزنم. حالا که تنهایی، مشکلی نیست بمونم؟
مورگان به سرعت از جاش پرید. چرا اینقدر غیر عادی رفتار میکنم؟ از خودش سوال میپرسید.
_ البته البته فکر نمیکنم نیکل به این زودی ها برگرده پس تنهام.
شارلوت سرش را تکان داد و روی صندلی نشست. حالا او نشسته بر صندلی، دست بر میز گذاشته و خیره به مورگانی که حالا برخاسته و دستانش را کنارش مشت کرده.
_ خب چطوره بیشتر باهمدیگه اشنا بشیم؟
تک خندی کردی و ادامه داد:" بهتره من شروع کنم. من شارلوتم امیدوارم اسممو یادت نرفته باشه!" با چشمانی شکاک به او نگاه کرد. مورگان سرش را به دو طرف تکان داد.
_ خوبه. ۲۴ سالمه و اهل همینجام. پاریس.
مورگان با سکوت او متوجه شد که نوبت اوست:" منم مورگانم، البته اگر یادت نرفته! ۲۳ سالمه و..."
مکث کرد، او ۲۳ سالش بود؟ امکان نداشت! او الان ۲۴ سال سن داشت، برای چه خودش را کوچک تر جا میزد!
بهرحال جمله را دوباره تکرار کرد و ادامه داد:" اا ۲۳‌سالمه و اهل بلژیکم."
شارلوت به حرکات او لبخندی زد. چقدر برایش جالب بود که اینگونه دست و پایش را گم میکند.
_ بلژیک کشور خوبیه. چی باعث شد به فرانسه بیای؟
سرش را بالا اورد. دوباره اتفاق باور نکردنی ای رخ داد. واقعا کسی داشت از او دلیلش را میپرسید؟ احتمالا از کنجکاوی است وگرنه شارلوتی که او را یک روز کامل هم نمیشناسد چرا باید اهمیت دهد.
_ خب من از بلژیک مستقیم به اینجا نیومدم. و همین جوری فقط.
باز هم مضطرب لبخندی زد و شانه‌ای بالا انداخت.
ادم دروغ گویی نبود، البته شاید چون هیچکس تاحالا از او سوالی نکرده بود! شاید اگر میپرسیدند دروغ های زیادی میگفت و امروز جلوی شارلوت اینگونه هل نمیشد. دروغ انچنانی ای هم نبود ولی مورگان به حرف های عادی هم عادت نداشت چه برسد مسائل شخصی‌اش!
از جایش بلند شد و نزدیک‌ مورگان امد:" دیشب از لونا شنیدم که ظهر ازادی، نظرت چیه باهم باشیم؟"

   "Free in share, vote & comment"

mellow|ملایمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora