موزه چوب

1.7K 70 8
                                    

#پارت_۱۰
#ملایم
۵ سال قبل:
_ هعی اِلنور نظرت چیه بریم پارک ون ترویورِن؟ یه کوچولو دورتره ولی تاحالا نرفتم.
روزنامشو پایین اورد و روی میز گذاشت:" بریم."

حال:
چاره‌ای جز قبول کردن نداشت، مخصوصا الان که کمی تامل هم کرده بود، با این وضع شارلوت حتما از او جواب مثبت میخواست.
_ اوم اره خوبه. من جایی و نمیشناسم که بریم.
_ ولی من جاهای زیادی و میشناسم که ببرمت!
سرش را بالا تر اورد و نگاهش کرد. شارلوت باز هم یک قدم نزدیک تر شده بود. احتمالا او به فاصله اعتقادی ندارد. کمی با پاهایش بازی کرد و یک قدم از شارلوت دور تر شد:" فکر نمیکنم همشو بتونی تو این مدت کم نشونم بدی." سرش را کج کرد و در چشام او خیره شد.
_ مشکلی نیست. هر سری یکیشو نشونت میدم!
ابروهای مورگان بالا پریدند. پس او خیال رفتن نداشت. عجیب بود، تاحالا غریبه‌ای به این مشتاقی ندیده بود، شاید هم زیادی بیکار بود!
_ باشه الان اماده میشم. نیکل هم الاناس که برگرده.
با شارلوت از در خارج و شد و نیکل را بیرون دید.
_ ما داریم میریم عصر برمیگردم.
نیکل با لبخند بزرگش با انها خداحافطی کرد.
هردو دستانشان در جیبشان بود و بی هدف قدم برمیداشتند.
_ خب قراره کجا بریم؟
مورگان در حالی که سرش را به سمت او کج‌کرده بود پرسید.
شارلوت نفسش را بیرون داد و تک خندی کرد:" نظرت راجب خونه ی من چیه؟"
و سپس نگاهی خیره به مورگان.
پس قرار بود این غریبه اورا در اولین قرارشان به خانه‌اش ببرد. قرار؟ اصطلاح مسخره‌ای بود ولی چه میتوان گفت؟ اینکه دو غریبه بعد از دو روز با همدیگر بیرون بروند اسمش چی است؟
_ فکر میکردم میگفتی جاهای زیادیو میشناسی!
یکجورایی داشت به شارلوت پوزخند میزد.
_ میشناسم، گفتمم که هرسری یجا میبرمت. الان فکر کردم شاید بهتر باشه بریم خونه ی من.
شارلوت سرش را بالا گرفت و به دور دست خیره شد:" میدونی احتمالا خونه ی بهترین جاییه که تو عمرت دیدی." و شروع کرد به خندیدن.
_ داری وسوسم میکنی؟
مورگان چشمانش را ریز کرد و مشکوک به او نگاه کرد.
_ زیادی ضایع بود؟
به مورگان چشمکی و زد و راه رفته را برگشت. مورگان هم همراه او رفت. یادش می امد که لونا گفته بود خانه شارلوت درست روبروی مغازه است. اگر از اول مقصد شارلوت خانه‌اش بود چرا اینهمه راه را دوتر کرده بود که دوباره برگردند؟!
کلیدش را دراورد و در اپارتمان را باز کرد. خانه های روبروی مغازه زیبا بودند و احتمالا قیمتی!
شارلوت دکمه ی اسانسور را زد و به طبقه ششم رفتند. با باز شدن در اسانسور مورگان زودتر پیاده شد. و منتظر به شارلوت نگاه کرد. شارلوت به سمت واحدی رفت و درش را باز کرد. با دست به مورگان اشاره کرد:" خانوم ها اول!"
مورگان وارد خانه شد و به اطراف نگاه کرد:" پس اینجوری باید همزمان وارد میشدیم."
صدای تک خند شارلوت را پشت سرش شنید و به سمت او برگشت. شارلوت باز هم به او اشاره کرد تا روی مبل ها بنشیند.
_ خونت قشنگه. مثل پارک ژوراسیک میمونه!
شارلوت متعجب خندید:" مطمئنی که داشتی تعریف میکردی؟"
_ اره مطمئن باش. خیلی از اون نماهای چوبت خوشم اومده. اونا چیه روش؟ مارمولک؟ ماهی؟
شارلوت نگاهش را برگرداند و به تخته های چوب وصل شده به دیوار نگاه کرد:" خب همه چی درواقع. هم مارمولک هم ماهی اگر نزدیک تر بری مار و اژدها هم میبینی."
و پالتویش را دراورد و به مورگان گفت که لباسش را به او بدهد.
مورگان لباسش را به او داد و سپس به سمت همان تخته چوب ها رفت:" احتمالا خیلی گرون باید باشه، نه؟
سرش را برگرداند و به شارلوتی نگاه کرد که سرش را به تایید از او تکان میداد و سپس به اشپزخانه میرفت. نمیدانست درست است یا نه اما راهی که او رفت را طی کرد. میخواست پیش او باشد.
داشت قهوه هارا میریخت که متوجه مورگان شد. برگشت و نگاهی به او کرد:" یادم رفت ازت بپرسم قهوه میخوای یا نه، به عادت ریختم."
_ فرقی نداشت بهرحال جوابم قهوه بود.
دستش را به اردک های چوبی روی کابینت کشید. داشت فکر میکرد که اگر یکی از اینها بشکند، احتمالا شارلوت اورا از پنجره واحد ششم در خیابان پرت کند! اینگونه که خانه ی او تماماً از وسایل چوبی پر بود نشان میداد که چقدر علاقمند است.
_ خب بیا بریم بشینیم اینام اماده شد.
روبروی هم نشسته بودند. تمام فکر مورگان این بود که یکجوری بحث را باز کند.
_ شطرنج هم بازی میکنی؟
داشت به میز چوبی کنار پنجره اشاره میکرد. میز شطرنجی!
_ اره خیلی جالبه. چیزی بلدی؟
_ من؟ نه اصلا. حتی خوشمم نمیاد که یاد بگیرم. اون میز و مهره ها خیلی عجیب و غریب درست شدن واسه همون خیلی چشم گیر بود برام. همیشه مهره های شطرنجو ساده دیده بودم اما الان مهره پادشاهیو میبینم که واقعا شبیه یک پادشاهه!

   "Free in share, vote & comment"

mellow|ملایمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora