#پارت_۸
#ملایم
لاینت حالا دیگر حولهاش را باز کرده بود و مشغول انتخاب لباس شده بود و شاید بهتر، جلوی اینه مشغول برانداز بدنش بود!
_ ببین مورگان، بنظرت سینه هام برای دستاش کوچیک نیست؟ باید ورزش بکنم یا نه نه باید یذره بیشتر بخورم! رژیم غذاییمو تغییر بدم. وای چقدر سخت، عشق همین سختی هارم داره بهرحال، من تحملم بالاست.
مورگان که دیگر اشک هاش را از گوشه چشمش جمع میکرد، حس میکرد دیگر عضلات شکمش تحمل خنده دیگری را ندارد پس زودتر از تخت بلند شد و به سمت لاینت رفت. دستش را از پشت روی سینه ی او گذاشت و فشار داد و از انعکاسش در اینه به لاینت نگاه کرد:" همنیقدر کافیه چی میخوای بیشتر از این."
بهرحال لاینت ادم لاغری بود پس از سینه های بزرگ هم خبری نبود اما بدن سفید او به اندازه کافی زیباییش را به رخ میکشید. از لاینت جدا شد و به سمت در رفت و لاینت را که دیگر گریهاش گرفته بود تنها گذاشت.
پیش خودش فکر میکرد چطور میشود که مردم اینگونه راجبِ یک نفر فکر میکنند؟چگونه اینقدر غرق او میشوند که کار به جاهای باریک بکشد. او هیچوقت هیجان لازم برای یک نفر را نداشت. درواقع هیچوقت برایش مهم نبود که در دید بقیه چگونه است چه برسد یک فرد خاص!
.
.
.
امروز روز اخر کاریش در ان هفته بود، لاینت ازش خواسته بود تا اخر هفته با همدیگر به پیکنیک بروند! مدت کمی بود او را میشناخت ولی انگار سالها با او دوست بوده است.
اولین تتوی ان روزش تمام شده بود و داشت به سمت نیکل میرفت تا با همدیگر قهوه بنوشند.
_ نظرت چیه امروز یذره بازی کنیم مورگان؟ از همون بازی ها که میکردی یادته اولین بار گفتی؟
_ درسته یادمه. ولی مطمئنم گفته بودم بازی با ورقه نه با قهوه!
نیکل شانه ای بالا انداخت و فنجان ها را روی میز گذاشت:" چه فرقی میکنه دختر مهم اینکه تو اسطورهای!"
مورگان بازم هم خندهاش گرفته بود:" فکر میکنم زیادی به فال و فالگیرا علاقه داری. این تعریفا برای یه دانشمندم زیادیه."
_ بهرحال من عاشق این چیزام. خیلی خوب نیس واقعا؟ کسی چیزی رو بهت میگه که خبر نداری و بعدش هر روز منتظری اون چیزی که گفته اتفاق بیوفته، البته اگر خوب باشه ها.
مورگان فنجان را سر کشید. تلخی قهوه را دوست نداشت. حتی علاقه ای به خود قهوهام نداشت. فقط بخاطر این مینوشید که مثل بقیه باشد و بس.
نیکل فنجان تمام شده اش را به سمت مورگان هل داد و مانند بچه ها دستانش را به هم گره زد. از چشمانش هم میتوانست بخواند چقدر منتظر این است که از اینده خبر دار شود. مگر چه چیزی در اینده بود؟
مورگان فنجان را نگاه کرد. شکری از روی میز برداشت و درون ان ریخت و سپس بر روی بشقابی فنجان را برگرداند.
_ خب تا دو دقیقه ی دیگه صبر کن وقتی برگردم خودم برش میدارم و بهت میگم که چه بلا هایی قراره سرت بیاد.
و از مغازه بیرون زد. هوا زیاید خوب شده بود و باد در موهای مورگان میخزید. باد های فرانسوی مثل باد های روسی نبودند. لطیف بودند، نه برنده و خشن. همانطور که چشمانش را بسته بود حس کرد دست کسی به موهاش برخورد کرد. عقب رفت:" اوه چیکار میکنی؟"
با شارلوت چشم تو چشم شد. موهایش در دست او بود؟
شارلوت با لبخند به او نزدیک تر شد و دستانش را در جیبش فرو برد:" هی نمیخواستم بترسونمت."
مورگان لبخند مضطربی زد و نگاهش را هر جایی میدوخت جز چشمان شارلوت. قرنیهاش دو دو میزد.
_ مشکلی نیست.
همین چیزی نداشت بگوید. شارلوت درِ مغازه را باز کرد و با سر به او اشاره کرد:" بریم تو."
و مورگان زودتر از کنار او رد شد و پیش نیکل رفت. یادش بود که چقدر اینده نیکل را کنجکاو کرده است پس نباید منتظرش میگذاشت. فنجان را برداشت و داخلش را نگاهش کرد. ارام صندلی را عقب کشید و روی ان نشست.
_ اوه چی میبینی؟ چی اون توئه؟ چیزی هست؟ وای چیز بدیه؟ خیلی بد؟ اخم کردی؟
سرش را بالا اورد و نیکلی را دید که مانند بچه ها این پا اون پا میشد. لبانش به خنده باز شد و یکدفعه با شارلوت چشم تو چشم شد. باز هم.
_ نه اصلا اتفاقا چیز های خوبی دارم میبینم. یک فیل میبینم که نشونه از مهربونی میده! احتمالا در اینده از مهربونی بیش از حد به خشم خیلی زیادی برسی و همه جارو به اتیش بکشی نیکل! تک خندی کرد و ادامه داد:" خب اینجا پول هست! امیدوار باش به زودی وضعت خیلی بهتر میشه.
و یک زن. حاملس؟ جوابشو فقط تو میدونی نیکل." و به خندیدن ادامه داد. حالا شارلوت هم با او میخندید.
_هی نیکل فکر نمیکردم یروزی یکیو حامله کنی. چجوری دلت اومد؟
شارلوت دستش را روی شانه نیکل گذاشته بود و اورا اذیت میکرد.
_ اوه دیگه بسه. بچه های بد. من میرم خرید مورگان، زود برمیگردم.شاید شب لونا بیاد.
و به سرعت خارج شد. این نشانه ی اینو میداد که حدس مورگان درسته، کسی این وسط حامله شده است!"Free in share, vote & comment"

VOCÊ ESTÁ LENDO
mellow|ملایم
Romance_ دوست داری سرتو بالا بیاری؟ از صدایش میفهمید که پوزخندش هر دقیقه عمیق تر میشود. یک ثانیه چشمانش را به او دوخت:" چیو میخوای ببینی؟ اینکه چقدر بهت معتاد شدم که حتی با وجود این زخما هم نمیخوام ترکت کنم؟ اینکه میخوام هر روز بهم درد بدی؟"