دیوار

1.5K 67 9
                                    

#پارت_۱۱
#ملایم
شارلوت قهوه را قورت داد و لبخندی زد:" دیگه چی توجهتو جلب کرده؟"
مورگان اطراف را نگاهی انداخت. اوه خدای من درست میدید؟ آن یک پوست ببر بود؟ امکان نداشت. با تعجب و حس بدی که در چشمانش بود به شارلوت نگاه کرد:" اون یه ببره؟ تو پوست ببرو انداختی روی زمین؟"
_ نه اون پوست واقعی نیست. اینقدرا هم سنگدل نیستم.
مورگان نفسش را بیرون فوت کرد:" اوه خوبه که واقعی نیست. خیلی حس بدی داشتم!"
شارلوت تکیه داد و با لذت به او نگاه میکرد. البته این چیزی بود که مورگان فکر میکرد، شاید هم داشت‌ اورا در دلش مسخره میکرد.
_ اون دیوارت که روش نقاشیه واقعا قشنگه. نمیدونسم نقاشی روی چوب اینقدر خوب میشه.
شارلوت دوباره تکیه‌اش را گرفت:" اره اون و سفارش دادم و یه نقاش معروف برام کشیدش. البته میگفت که خیلی سخت بوده!"
دستانش را بهم زد و ادامه داد:"ولی خب بهرحال بخاطر همین چیزا پول میگیره دیگه." و لبخندی به مورگان زد. سیگارش را از جیبش دراورد و به سمت مورگان گرفت:" میکشی؟" فقط سرش را به دو طرف تکان داد تا پیشنهاد سیگار او را رد کند.
_ حالا تایید میکنی که خونم از اون بیرون جالب تره؟
مورگان خندید و فنجانش را روی میز گذاشت:" فکر نمیکنی خیلی از خودراضی داری پیش میری؟ ولی اگر بخوام روراست باشم باید بگم که واقعا قشنگه، و اینکه باهات موافقم!"
دود سیگارش را فوت کرد و لبخند زد:" اصلا هم ادم از خودراضی‌ای نیستم! فقط واقعیت و زودتر بهت گفتم!"
مورگان علاقه شدیدی داشت تا از جایش بلند شود و با دقت به اطرافش نگاه کند. مانند موزه بود. موزه چوبی!
_ میتونی پاشی و همشونو نگاه کنی، حتی میتونی تو اتاقا هم بری!
_ اوکی تو میخوای بشینیو منو نگاه کنی؟ یا اینکه دنبالم بیای؟
_ ترجیح میدم بیوفتم دنبال یه دختر خوشگل تا اینکه تنها رو مبل بشینم!
مورگان کنار دیوار رفت و بدون در نظر گرفتن شارلوت به وسایل و تزئینات او نگاه میکرد. میز های چوبی‌ای که کنار دیوار بودند خیلی زیاد بود، ولی جوری بودند که مورگان مثل انها را هم ندیده بود. مثل شاخ گوزن یا چیزی شبیه به ان.
یکسری ایینه‌ ها‌ی کنار هم چسبیده شده روی دیوار بود. البته مورگان  خودش را داخل ان‌ها به خوبی نمیتوانست ببیند، داخل ایینه ها تراشکاری شده بود، طرح هایی مثل پیچک.
بعد از انها کمی دیوار خالی را نگاه کرد. چه عجب یه یک جای خالی گذاشته است. ذهنش شروع به سخن گفتن کرد.
و بعد از ان به چراغ روی دیوار رسید که چوب های منحنی‌ای از ان اویزان بودند. زیادی بزرگ بود، جوری که بیشتر طول دیوار را گرفته بود. کمی جلو تر به پنجره رسید، دیوار بین ان که میز شطرنج در انجا گذاشته شده بود و دوباره پنجره و سپس عکس بزرگی از شارلوت در دیوار دیگر!
با تعجب به سمت شارلوت برگشت و پوزخند زد:"خودتو خیلی دوست داری؟"
شارلوت با قیافه‌ای شاد سرش را تکان داد و او را تایید کرد.
عکس قشنگی بود! سیگار در مقابل صورتش بود و او با اخم کنارش را نگاه میکرد. باز هم توجهش به موهایش جلب شد، اما در عکس سیاه بود. عکس رنگی نبود اما تشخیصش راحت بود! در انجا موهای شارلوت رنگ شده نبودند، حدس مورگان این بود که موهای طبیعی او مشکی است. و پایین تر از صورت او که گردنبندی را نشان میداد و سپس یقه ی لباس. تمام عکس همین بود. بیشتر را نمیتوانست ببیند!
و جلو تر راه رویی را نشان میداد که احتمالا اتاق‌ها در ان بودند. نمیخواست در اولین بار به اتاق های او برود. پیش خودش میگفت که چیز خاصی وجود ندارد، چندتا اتاق که وسایل خوابش انجاست، همه یکسان‌اند، یک تخت و کمد، همین. اینگونه بود که راه رو را رد و کرد.
به سمت شارلوت برگشت، خیلی با او نزدیک بود.
_نمیخوای اونیکی دیوارو نگاه کنی؟ هنوز اونجا مونده.
مورگان نیم نگاهی کرد و یادش امد وقتی با شارلوت به اشپز خانه رفت انجا را دیده بوده، همان دیواری که رویش مارمولک بود!
_ همون اول دیدمش. در کل همه‌ی خونه و دیدم، ماجراجویی قشنگی بود.
_ خوشحالم که دوست داشتی، البته از اولم میدونستم که قراره دوست داشته باشی.
در حالی که سرش را با افتخار بالا گرفته بود و دستانش را در جیبش فشار میداد میگفت.
مورگان دست به سینه تک خندی کرد و سرش را از روی تاسف تکان داد. حالا دیگر حرفی نبود، به همدیگر نگاه میکردند و همین، و شاید کمی نزدیک تر شدن. انگار هردو به سمت یکدیگر متمایل میشدند.

   "Free in share, vote & comment"

mellow|ملایمOnde histórias criam vida. Descubra agora