at the moon|روی ماه

860 46 16
                                    

#پارت_۴۳
#ملایم
جلو رفت و نوکِ‌ بینی‌اش را بوسید. خیلی آرام و سریع، نمیخواست بیدارش کند.
احساس های شگفت‌انگیزی درمورد شارلوت داشت. شاید الان موهای بهم ریخته‌اش را خیلی دوست داشت، توسی‌هایی که ریشه‌ی مشکی طبیعی نبودن آنهارا لو میداد.
دقیق احساساتش را میدانست اما طبقه بندی‌ای برای آنها وجود نداشت، مورگان نمیتوانست لیستی از احساساتش نسبت به شارلوت تهیه کند و دلیل آن ساده بود، و آن فقط غیرقابل بیان کردن این حس های جدید بود. درواقع اگر این حس ها واقعا جدید نبودند مورگان صبحَش را با شادی درکنار شارلوت شروع نمیکرد و بینی‌اش را نمی‌بوسید! درکل مورگان آدمی نبود که اول صبح های خوش‌اخلاقی را شروع کند و در آغوش معشوقه‌اش بیدار شود و برایش صبحانه آماده کند. او از آن دسته بود که بعد از سکس، عشق و علاقه نمیخواست و فقط بدنش برای آزاد خوابیدن آماده میشد و فردا صبح هیچ کسی نبود که لبخندش را ببیند! چرا باید اول صبح به کسی لبخند میزد؟! معاشرت در صبح جزو علایق مورگان نبود اما چندباری بود که صبح های خوبی را شروع کرده بود و حتی دوست داشت لمس شود و کمی احساسات خرجَش شود، و این چندبار هم مربوط به صبح هایی میشد که کنار شارلوت از خواب بیدار شده بود اما فقط رفتن او را تماشا کرده بود!
آروم بدنش را تکان داد تا حلقه ی دست‌های شارلوت کمی شل شود و اجازه ی فرار را به او بدهد اما بعد از دو تکان، دستی پشت سرش قرار گرفت و به جلو هدایتش کرد و روی موهایش را بوسید.
_  صبح بخیر.
صدای خشدار شارلوت بیشتر به جلو رفتن ترغیبش کرد، بیشتر میخواست صدایش را بشنود.
_ صبح بخیر.
سرش را بالا گرفت و باز چشمان بسته‌اش را دید.
_ میخواستی فرار کنی؟
صبح خوبی اغاز شده بود! مورگان صدای شارلوت را دوست داشت.
_ اره.
تند و تخس جوابش را داد.
_ اما موفق نبودی. من بردم.
هنوز هم چشمانش بسته بود و دستش پشت سر مورگان قرار داشت.
_ باشه، ولی باید بدونی من زودتر بیدار شدم و تو نفهمیدی!
قرار نبود به همین سادگی بُرد از آنِ شارلوت باشد.
_ بینیمو بوس کردی؟ قبل تر نداشت!
متاسفانه فهمیده بود و تیر خطا رفت.
_ خودتو به خواب میزنی‌؟ جاسوس.
کمی عقب رفت تا خیلی پایین تر از شارلوت نباشد و صورتش را بهتر ببیند.
_ بیدارم کردی عزیزم، وگرنه من خودمو به خواب نزدم.
_ اصلا اینطور نیست. من خیلی یواش بوسِت کردم.
_ بهرحال.
_ بالاخره که باید بیدار میشدی. من گشنمه!
_ اوه فکر کردم میخوای یواشکی بری برای هردومون صبحانه درست کنی.
_ نه من خستم و تو باید زودتر پا میشدی تا گشنه نمونم.
_ اگر یذره تنبیه بشی میفهمی کی باید صبحانه درست کنه.
تنبیه. کلمه‌ای که مورگان کمی ترس از فکر کردن به آن داشت.
_ شاید اگر توام تنبیه میشدی یاد میگرفتی.
نگاهشو از شارلوت گرفت و به گردنش داد.
صدای پوزخندش را شنید، واقعیت نمیخواست اول صبحش با شارلوتی که از او ترس داشت شروع شود.
_ همیشه باید پیش خودم نگهت دارم.
چند دقیقه گذشت و دوباره صدای شارلوت به گوشش رسید.
_ چرا؟
_ اینجوری بهم عادت میکنی و حرف میزنی. مثل الان.
بله. درست بود. اگر مورگان به صورت مداوم شارلوت را میدید، خجالتش کم کم کنار می‌آمد و اجازه‌ی حرف زدن به مورگان میداد.
_ اها.
دوباره جلو رفت و سر جای اولش برگشت، از اینکه شارلوت متوجه این موضوع شده بود خجالت کشیده بود!
دوباره روی موهایش را بوسید و کمرش را نوازش کرد.
مورگان روی سینه‌ی شارلوت را بوسید، البته فقط چون میخواست این کار را انجام دهد و سینه‌ی او جلویش بود!
_ پس خیلی گشتنه که داری منو میخوری.
_ اره، گفتم که.
خندید و پیشانی‌اش را روی ترقوه‌ی شارلوت گذاشت.
هنوز هم دستِ شارلوت بدنش را نوازش میکرد،
نه همه جا بلکه فقط کمرش.
_ چی دوست داری برات آماده کنم؟
مثل اینکه شارلوت کوتاه آمده بود و گشنگی مورگان برایش مورد توجه بود.
_ مربا، هات چاکلت.
_ همین؟
_ اره همینا خوبه.
_ نه، من گشنه ترم، اینا منو سیر نمیکنن.
_ خب تو یچیز دیگه بخور!
بعد از زدن این حرف دندان های شارلوت سرشانه‌اش را هدف گرفتند و ردی روی پوستَش انداختند.
_ آخ، شارلوت دردم میاد. از دیشب همش داری گازم میگیری.
_ گشنم بود!
_ دردم میگیره.
بازوی شارلوت را گرفت و دوباره سعی کرد نگاهش کند هرچند شارلوت قصدی برای باز کردن چشمانش نداشت.
حلقه‌ی آغوشِ شارلوت تنگ‌تر شد و مورگان را بیشتر به خودش نزدیک کرد.
_ الان لِه میشم!
جوابش فقط صدای خنده‌ی شارلوت بود.
دستش را روی شکمش گذاشت و سعی کرد کمی عقب برود ولی امکان پذیر نبود.
پای شارلوت دورش بود و بدنش کاملا زیر پای او بود.
_ به من نگاه کن.
سرش را کمی بالا آورد و منتظرِ دیدن چشمان شارلوت ماند‌.
_ بگو.
حتی سرش را هم تکان نداد!
_ میخوام نگاهم کنی.
بالاخره بعد از چند ثانیه مکث کردن شارلوت چشمانش را باز کرد و سرش را سمت مورگان پایین آورد.
_ چیه؟
مورگان انگشتانش را دور بازوی شارلوت حلقه کرد و فقط نگاهش کرد. چیزی برای گفتن نداشت فقط میخواست نگاهش کند.
_ دارم خفه میشم.
بعد از یک دقیقه خیره شدن در چشمان همدیگر حس کرد باید حرفی بزند، بهرحال او شارلوت را صدا زده بود.
_ فعلا که داری نفس میکشی.
نگاه شَرِ شارلوت، مثل همیشه مورگان جذب میشد.
_ ولم کن.
زانویش را کمی بالا آورد و به رانِ شارلوت زد.
_ هرچقدر بیشتر تکون بخوری بیشتر همینجا میمونی و دیرتر به صبحانه میرسی.
_ چرا اخه، بذار پاشم شار.
_ یاد گرفتی که باید صبحانه برای هردومون آماده کنی؟
_ نه من هیچوقت اینکارو نکردم.
_ از این به بعد اجازه میدم انجامش بدی!
_ نمیخوام، لطفا ولم کن.
_ متاسفم، هنوز یاد نگرفتی.
مورگان کم کم داشت شبیه بچه‌هایی میشد که حِرصِشان درآمده اما کاری هم از دستشان بَر نمی‌آید و فقط میتوانند گریه کنند و پایشان را به زمین بکوبند.
_ شارلوت.
_ بگو عزیزم.
باز هم چشمانش را بست و این موضوع دقیقا مثل شکنجه برای مورگان عمل میکرد!
_ چشماتو باز کن.
شارلوت دوباره نگاهش کرد.
_ چرا؟
_ که ببینمت.
مورگان مطمئن بود که کاملا قرمز شده، اینکه جایی جز شارلوت نمیتوانست نقطه‌ی دیدش باشد و بیش از حد به هم نزدیک‌اند فقط خجالتی بودنش را بیشتر لو میداد.
_ خوبه.
لبخندی به مورگان زد و لپش را گاز آرامی گرفت.
_ نه، ولم کن. خیلی اذیتم کردی.
_ پرنسس، زود اذیت میشی.
_ اول صبحه ولی من کاملا خستم. فکر نکنم بقیه روز و انرژی داشته باشم.
ناراحت لبانش را کمی به پایین سوق داد.
_ اشکالی نداره.
بالاخره شارلوت دستانش را باز کرد اما مورگان آنقدر در آن حالت مانده بود که انگار به بدن شارلوت چسبیده بود.
_ آه.
عقب رفت و روی تخت نشست. برگشت و به شارلوت که هنوز دراز کشیده بود و دیگر چشمانش بسته نبود نگاه کرد.
_ پاشو. گشنمه.
_ خب؟
مورگان نفس عمیقی کشید و پاهایش را داخل شکمش جمع کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
_ پاشو یچیزی درست کن بخوریم.
_ تنبیهِ آسون برای تو جواب نمیده.
_ نمیخوام تنبیهم کنی.
خودش را گهواره وار تکان داد.
_ فقط در صورتی که حرف گوش کنی.
_ کی تورو تنبیه میکنه؟
شارلوت باز خندید. مورگان از حرف هایش چیزی نمیفهمید و شارلوت میخواست کم کم آشنایش کند.
_ اگر دوست داری دوش بگیر.
شارلوت کنارش نشست و گونه‌اش را بوسید. حرف به صورت کامل توسط شارلوت عوض شده بود.
_ نه لازم نیست.
_ پس پاشو بریم صبحانه.
چشمکی به مورگان زد و دستش را گرفت تا بلندش کند.
تیشرتی که روی زمین بود را برداشت و پوشید‌ و منتظرِ شارلوتی بود که داشت شلوارش را میپوشید.
وارد اشپزخانه شد و دَر یخچال را باز کرد. شلوغ بود و باید میگشت تا چیزی را پیدا کند.
_ بیا اینور.
با حرف شارلوت کنار رفت و نگاهش کرد.
_ مگه قرار نبود من درست کنم.
_ دفعه بعدی.
صندلی را عقب کشید و منتظر پشت میز نشست تا شارلوت همه چیز را آماده کند.
_ ممنون.
چشمانش بین سه ظرف مارمالاد در چرخش بودند. اول باید کدام را انتخاب میکرد؟
_ خواهش میکنم.
دَر ظرف‌های مربا را باز کرد و دقیقا جلوی مورگان قرار داد. نگاهش را بالا کشید و لبخندی بهش زده شد.
_ این چیه؟ یه مزه ی جالبی داره اما نمیتونم میوَشو تشخیص بدم.
انگشتش را داخل دهانش برد و زبانش را روی قطره‌های نوچ کشید.
_ شاتوت.
تمام قهوه‌اش را در یک جرعه نوشید و لیوان را روی میز برگرداند.
_ نه!
انگار در گلویش سدِ سنگی به‌وجود آمد.
_ چی نه؟
به مورگانی که با شوک به ظرف نگاه میکرد و دهانش باز مانده بود نگاه کرد.
_ هیچی، خیلی خوب بود.
دستپاچه با نوک انگشتش ظرف را به عقب هول داد و مارمالاد توت‌فرنگی را برداشت.
_ اوکی.
کمی کنجکاو شد؛ احتمالا دوست نداشته.
_ متشکرم شار، واقعا خوشمزه بود.
چند دقیقه بعد از پشت میز بلند شد و مرباها را داخل یخچال قرار داد.
_ من برم لباس بپوشم.
شارلوت را تنها گذاشت و از اشپزخانه خارج شد.
سه دقیقه‌ی بعد دوباره از اتاق خارج شد و به داخل اشپزخانه نگاه کرد.
_ من آمادم.
کتش را روی ساق دستش انداخت و به پشت مبل تکیه داد.
_ الان میپوشم.
از اشپزخانه خارج شد و سمت اتاقش رفت.
_ بریم.
سوییشرتش را تنش کرد و سمت در رفت.
_ استرس دارم.
لبخندی زد و به آیینه آسانسور تیکه داد و کمی پاهایش را تکان داد.
_ نترس زنده میمونی.
_ درسته من یه گلادیاتور هستم.
خندید و دستش را روی شانه‌ی شارلوت قرار داد.
_ درسته سرباز.
از آپارتمان خارج شدند و به سمت دیگرِ خیابان رفتند.
_ سلام نیکل.
زودتر از شارلوت وارد مغازه شد و تُنِ صدایش را بالا برد.
_ صبح بخیر عزیزم. هی شارلوت چطوری؟
_ سلام نیکل! ممنون.
شارلوت لبخندی به نیکل زد و در را پشتِ سرش بست.
_ هی بچه ها. خوش اومدین.
_ خوبی لونا؟
مورگان لونا را در آغوش کشید و دستش را پشت کمرش کشید.
_ اوهوم. میبینم خیلی آماده‌ای.
شروع به خندیدن کرد :"بهتره خیلیم خوشحال نباشی، من خیلی خشنم." لونا چشمانش را درشت کرد دوباره به خنده‌اش ادامه داد.
_ اوه، از اولم میدونستم.
مورگان سرش را پایین انداخت و به شارلوت که پشت سرش بود نگاه کرد.
_ برو روی تخت دراز بکش تا بیام.
مورگان به اتاقکی که همیشه مخصوصِ خودش بود رفت و لباس هایش را از تنش خارج کرد.
به پهلو روی تخت دراز کشید و سرش را روی دست راستش گذاشت.
_ چه حاضر و آماده.
شارلوت دَر را پشت سرش بست و روی صندلی روبروی تخت نشست، جایی که لونا قرار بود بنشیند و به کارش برسد.
_ هی شارلوت، زود پاشو.
لونا به سرعت وارد شد وسایلش را روی میز قرار داد و پنبه الکی را روی ران مورگان کشید.
_ خب اینم از شمشیر.
طرح را روی پای مورگان قرار داد و با خود‌کار روی پوستش چاپ کرد.
_ آماده‌ای عزیزم؟ اصلا نگران نباش بِینِش استراحت میکنیم.
دستکش‌هایش را پایین کشید و دستگاه را داخل جوهر زد.
اولین برخورد سوزن با بدنش کمی دردناک بود، بیشتر شبیه جریان ضعیف برق بود تا آمپول زدن! کوبش سوزن و خیسی جوهر، کم کم باعث بی‌حسی و گِزگِز پوستش میشد و کمی سوزش بخاطر ورود جوهر به پوست خراشیده شده‌اش.
_ درد داره؟
شارلوت کنار لونا نشست و دستش را روی سر مورگان گذاشت.
_ نه اونقدر، دارم عادت میکنم.
شارلوت سرش را تکان داد و لبخندی زد.
زیر نگاهِ شارلوت علاقه‌ای به نشان دادن درد نداشت. در کل، در کنار هیچکس زیاد به درد کشیدنش توجه نمیکرد و همیشه خواهان قوی جلوه دادن بود.
خط های صافی که لونا روی پایش میکشید جالب بود، فقط بخاطر امتدادشان حس خوبی وارد میکردند. میدانست کم کم وقتِ کنار گذاشتن دستگاه رسیده و لونا قراره جوهر اضافی را کنار بزند، مطمئن بود این قسمت حس بدی میدهد، مانند کشیدن ناخن روی چوب.
دستمال روی پوستش کشیده شد و بیشتر قرمزی خونِ زیر پوستش را نشان داد.
_ عزیزم همه چیز خوبه؟
مورگان لبخندی زد و فقط سرش را تکان داد، حدودا زبانش بخاطر درد بسته شده بود.
_ لونا بین کارش از هیچکس سوال نمیپرسه، حتی اگر طرف بمیره!
_ مورگان فرق داره.
دوباره مشغول کارش شد.
قالبِ کلی شمشیر تمام شده بود و رسیدن به خورشید برای مورگان بسیار دردناک بود. خط‌های ریز و نقطه‌ای اشعه هایش کاملا سوزاننده عمل میکردند، انگار که خورشید واقعی بود!
در تمام مدتِ کشیدن خورشید، شاید فقط صورتش بود که برای مورگان مهربان تر بود!
سمت خورشید تمام شده بود و حالا نوبت ماه شده بود. در واقع مورگان ماه را بیشتر دوست داشت. از بچگی آن ماهِ صورت دار برایش همه چیز بود و اولین احساس دوست داشتن در قلبش را شکل داده بود. با حرکت حلالی سوزت لبخندی زد، چقدر زیبا بود. دومین حلال و بینی ماه، و ادامه حلال. مورگان عاشق همان بینی درازِ ماه شده بود! حالا کُلیَت ماهش تمام شده بود نوبتِ چشم و اَبرویش بود. نمیتوانست چشمانش را باز کند، بغض کاملا مسخره‌‌ای داشت و پشت پلک هایش آب اضافی‌ای جمع شده بود. از وجود ماه خیلی خوشحال بود و در حال تجربه‌‌ی اشکِ شوق بود! حس میکرد لونا در حال کشیدن مژه‌ی ماه است و چشمان خونسردِ ماه تمام شده است، پس وقت گونه‌اش بود. میتوانست قسم بخورد اگر آدمی به قیافه‌ی این ماه وجود داشت با او ازدواج میکرد!
بعد از تمام شدن ماه، زنجیر ها و کمی جزئیات کشیده شدند و حدودا بعد از چهار ساعت به اتمام رسیدند.
_ میتونی بشینی.
مورگان کاملا آهسته نشست، پای سمت چپش دردناک شده بود میترسید بیشتر وزنش را رویَش بندازد.
_ چقدر قشنگ شده.
تازه نگاهش به شمشیر افتاد. از جایش بلند و روبروی آیینه کنار تخت ایستاد.
_ اوه، چقدر زیباست.
گونه هایش از ذوق قرمز شده بودند.
_ اره خیلی خوب شده.
شارلوت بلند شد و دقیق تر به پایش نگاه کرد.
_ ممنون لونا.
_ خواهش میکنم عزیزم. برگرد سمتم تا بشورمش.
لونا مشغول تمیز کردن تتو شد و کف را با دستمال پاک کرد و جریان باریک آب را روی پایش ریخت.
_ خیلی بهت میاد مورگان.
چسب را روی تتو چسباند و کنار رفت.
_ خوب شد شارلوت نه؟ ازش خیلی خوشم میاد.
_ اره فکر کنم از این به بعد هر روز یه تتو بزنی.
خندید و لباس مورگان را برایش آورد.
_ ممنون. نه فکر کنم این اولین و اخرینش باشه.
_ چرا؟
_ نمیدونم، دیگه دوست ندارم بجز این تتو داشته داشته باشم، حس میکنم بهش خیانت میشه.
شلوارش را پوشید و قبل از بسته شدن دکمه‌اش نیکل وارد اتاق شد.
_ تموم شد؟ وای ببینم. حتما خیلی خوب شده.
مورگان خندید و شلوارش را نصفه پایین کشید و بندِ شورتش را بالا داد تا روی دسته‌ی شمشیر نیوفتد.
_ واو بهترین انتخاب. بعدا که چسب و برداشتی ازش عکس میگیرم. چقدر قشنگه.
_ ممنون نیکل.
شلوارش را دوباره پوشید و روی صندلی نشست.
_ خب حالا باید چیکار کنم؟
_ نیم ساعت دیگه وقت داری. بذار یه قهوه بیارم همتون خسته شدین.
درست میگفت، همه خسته بودند. شارلوت چهار ساعت کنارش نشسته بود و دستش را گرفته بود و باهاش حرف میزد، احتمالا او از همه بیشتر حوصله‌اش سر رفته بود و از کارش زده بود.
_ هی شار خسته شدی، میری خونه؟
_ نه باید برم خرید. کارِت کی تموم میشه؟
_ تا پنج.
_ خوبه.
_ و باید برم خونه.
خندید و تذکرش را به شارلوت داد.
_ باشه، مشکلی نیست.
نیکل وارد اتاق شد و قهوه ها را روی میز قرار داد.
_ الان که چک میکردم دیدم جوهر قرمز تموم شده، یادم بنداز برم بخرم.
لونا از قفسه ها دور شد و کنار میز نشست.
بعد از قهوه، نیکل و لونا از اتاق مخصوص مورگان خارج شدند.
_ عصر میبینمت، فعلا.
شارلوت کُتش را پوشید و روبروی مورگان برگشت.
_ اوکی، فعلا شارلوت و مرسی که همراهم بودی.
شارلوت را در آغوش کشید و بعد از رفتنش روی صندلی منتظر مشتری‌اش نشست.

   "Free in share, vote & comment"

mellow|ملایمحيث تعيش القصص. اكتشف الآن