باخت شیرین:
هفته ها پشت سر هم سپری میشدند ، آقای لیانگ هر هفته دو تا سه جلسه باهاشون تماس میگرفت تا اونها رو برای جلسات تمرین و فیلمنامه خوانی ببره!
جان دفعات اول سعی کرد تا بیرون از محوطه ی دانشگاه باهاش قرار بزاره ، اما ییبو با زرنگی تمام از آقای لیانگ خواسته بود تا دم خوابگاه منتظرشون باشه!
جان دلش نمیخواست خبر سریال جدیدی که گرفته ، و خبر همبازی شدن با ییبو توی خوابگاه و دانشگاه بپیچه ، اما ییبو درست برخلاف جان از این خبر کاملا ذوق زده بود ،و دلش میخواست تمام رقبایی که
دیوانه وار عاشق جان هستند ، بفهمند که ییبو قراره پارتنرش باشه!
و بعد از این تلاش بی فایده ، باز هم ییبو پیروز شد ، وحضور ون سیاهرنگ در محوطه ی خوابگاه غوغایی عجیب در بین دانشجوها به راه انداخت،به نحوی که اون روز جان و ییبو در بین همهمه و سوالات فراوان دخترها و پسرها به سختی وارد ون شدند ، آقای لیانگ که از دیدن این جمعیت تعجب کرده بود ،نگاهی به اون دو نفر کرد و بهشون گفت: انگار باید از
دفعه ی بعدی با خودم بادیگارد هم بیارم ، هنوز فیلمبرداری شروع نشده ،کلی طرفدار پیدا کردید!
ییبو زیر چشمی نگاهی به صورت کلافه ی جان انداخت و جواب داد: در واقع من همچین معروفیتی ندارم ، اینها همش به خاطر جان گه است !
جان که هنوز هم به شنیدن لقبی که ییبو بهش میداد ، عادت نکرده بود ، بسرعت سرشو بالا آورد و نگاه تند و تیزشو بهش دوخت!
ییبو دستهاشو به علامت تسلیم بالا برد و با خنده ادامه داد: دوبوچییی....آقای لیانگ خندید و سرشو تکون داد و زیر لب ادامه داد: شما جوونها واقعا شجاع هستید ، که همچین نقشی رو قبول کردید...
ییبو با شنیدن این حرف نگاهشو به صورتش دوخت و به آرامی پرسید: چطور؟!
آقای لیانگ با خجالت خندید و در حالیکه گردنشو میمالید ادامه داد: آخه یه نقش بی ال ، اونهم در ابتدای کار حرفه ای تون ریسک بالایی داره ....
درسته؟!
ییبو بلافاصله ابروشو بالا انداخت و بی خیال به فضای خیابون زل زد و گفت: من مشکلی با این مساله ندارم ، بهر حال همه میدونند که من گی هستم !
جان و آقای لیانگ که از شنیدن این حرف شوکه شده بودند با تعجب نگاهش کردند ، آقای لیانگ سعی کرد با یه سرفه ی مصنوعی جوّ عجیب بوجود اومده رو از بین ببره ، اما جان همچنان نگاهشو به صورت بیخیال ییبو دوخته بود و پلک نمیزد!ییبو با حس نگاه خیره ی جان به طرفش چرخید ، و با دیدن قیافه ی مات جان لبخند زد و گفت: نکنه ...نکنه شماها خبر نداشتید؟!
البته که ییبو خیلی خوب میدونست که جان بیچاره از این موضوع بی اطلاع بوده ، اما چیزی که در تمام این سالها واسش مهم نبوده ، نوع واکنش بقیه نسبت به این خبر بوده !
ییبو درست از شانزده سالگی متوجه گرایش جنسیتی خاص خودش شد ، نه اینکه قبل از این دوره شکی نسبت به این مساله نداشته باشه ، اما وقتی که در سن شانزده سالگی اولین خلاف
پسرانه شو مرتکب شد و به همراه دوستاش مخفیانه به یک کلاب شبانه رفت، و در سالن پر سر و صدای اونجا در بین دخترها و پسرهای مست و نیمه مست شروع به رقص و پایکوبی کرد، همونجا فهمیده بود که از تماس یهویی ، عمدی یا غیر عمدی دخترها هیچ لذتی نمیبره ...
و بتدریج به این حقیقت پی برده بود که ممکنه گی باشه ...و وقتی به هجده سالگی رسید و اولین دوست دخترش رو درست دو هفته بعد از آشنایی از دست داد ،کاملا مطمعن شد که هیچ علاقه ای به بوسیدن ، لمس کردن و در آغوش گرفتن و خوابیدن با دخترها نداره....
اون شب ییبو سر میز شام رو به پدر و مادرش کرد و با تردید لب زد: پدر ....میخوام یه چیزی بهتون بگم؟!
YOU ARE READING
Nonesense
FanfictionNonesense تمام شده📗📕 کارما بهت فرصت میده گاهی... پس باید بجنبی تا از دستش ندی .... ژانر: درام ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ