پارت ۱۲

722 191 84
                                    

شوک جدید:

اون شب بالاخره بی دردسر گذشت ،اما ییبو میدونست که فردا روز سختی در پیش داره !

صبح روز بعد به همراه جان به سالن گریم رفت ،اول ییبو لباس عوض کرد و گریم شد و بعد در طی مدتی که جان برای سکانس رستوران آماده میشد ، ییبو بیرون اتاق گریم ایستاده بود تا سونگیون برسه !

به محض اینکه سونگیون رسید ، ییبو مچ دستشو چسبید و اونو به انتهای سالن بردو بعد از اینکه اطرافشو دید زد و از نبودن افراد مزاحم مطمعن شد، نگاهی به صورت خندانش کرد و بی حوصله بهش گفت: به چی میخندی؟!

سونگیون با نیشخند نگاهش کرد و گفت: واووو...وانگ ییبو بزرگ شدی ....
مرد  شدی!
ببینم هنوز هم توی تخت وحشی و خشن دوست داری؟!

ییبو با حرص نگاهش کرد و گفت: دهنتو ببند ...
اینجا محل کارمه ، میخوای نابودم کنی؟!

سونگیون با نیشخندی که هنوز روی لبهاش بود، جواب داد: منکه چیزی نگفتم! حالا ...چی شده ؟! چی میخوای؟!
اونجوری که دیشب در رفتی ....

اما ییبو که کاملا نگران بنظر میرسید ، با نگاهی عصبی حرفشو قطع کرد و گفت: بسهههه! خوب به حرفم گوش کن!

من و تو فقط سکس پارتنر هم بویم و بس!
اونهم فقط برای شش ماه !
پس لازم نیست کسی چیزی در مورد جزییات رابطه ی گذشته ی ما بدونه ، میفهمی که ؟!

سونگیون با نیش باز نگاهش میکرد ، و بدون اینکه جوابی بهش بده ، چند قدم جلوتر رفت ، ییبو ناخواسته عقب رفت و قبل از اینکه بفهمه به دیوار پشت سرش خورد.

سونگیون یه دستشو روی دیوار و کنار سر ییبو گذاشت و سرشو کاملا به گوشش نزدیک کرد وبا لحنی اغواگرانه بهش گفت: چرا ؟! چرا کسی نباید چیزی بدونه ؟!

ییبو دستشو روی سینه ی سونگیون گذاشت و به عقب هولش داد و با حرص جواب داد: بس کن! اینقدر به من نچسب!
گفتم که نمیخوام کسی چیزی از گذشته بدونه!

سونگیون نگاهی به سر تاپای یببو کرد و با آرامش جواب داد: چرا؟! نکنه کسی هست که نباید بفهمه در گذشته خیلی شیطون بودی؟!

و با دیدن چشمهای لرزان ییبو ، با صدای بلند خندید و ادامه داد: واوووو.... خوب شناختمت مگه نه؟!
تو واسم مثل یک کتاب باز هستی! کاملا میتونم
زیر و بم احساساتتو ببینم وانگ ییبو!

آخه.....هر چی نباشه ....
سرشو جلوتر برد و با صدای آهسته ای ادامه داد: هر چی نباشه ، من اولین هاتو داشتم درسته ؟!
و با نیشخند بهش زل زد!

ییبو بی حوصله ازش فاصله گرفت ، سرشو به طرف انتهای سالن چرخوند و با دیدن یکی از کارکنان که به طرفشون میومد ، لبخند فیکی روی لبهاش نشست، و با دندونهایی که بهم فشارشون میداد ، جواب داد: باشههه...تمام حرفهات درسته!
ولی وای به حالت یون! اگه کسی چیزی بفهمه ، خودم با دستهای خودم نابودت میکنم!

 NonesenseWhere stories live. Discover now