پارت ۸

695 191 101
                                    

اعتراف :

روز بعد خیلی زود و با صدای آقای لیانگ بیدار شدند ،اولین روز کاری ، اولین روز پروژه خیلی زود رسید!

کارگردان کنار دریاچه به همراه عوامل دیگه منتظر اومدن جان و ییبو بودند ، و به محض رسیدن اون دوتا کار فیلمبرداری رو با چند برداشت پشت سر هم شروع کردند ....
سکانسی که فیلمبرداری میشد اولین باری بود که کاراکتر ییبو به عشقی که نسبت به کاراکتر جان داشت ،پی برده بود!

کارگردان ییبو رو کنار کشید و بهش گفت: ییبو خوب حس بگیر ،بار اولیه که فهمیدی دوستش داری ،از عمق وجودت فهمیدی، کمی ترسیدی و کمی تردید داری، و خیلی هیجان زده هستی!

ییبو با دقت به این صحنه فکر کرد ،لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و زیر لب جواب داد: تجسمش زیاد سخت بنظر نمیرسه؟!

کارگردان سرشو تکون داد و گفت : عالیههه.... آماده شو تا شروع کنیم!

و خیلی زود اولین برداشت انجام شد ، البته در این سکانس جان دیالوگ مشخصی نداشت، فقط باید در کنار دریاچه حضور داشته باشه ،و ییبو از دور تماشاش کنه و حس بگیره ،
برداشت هرکدوم بصورت تکی انجام میشد ،و وقتی ییبو حس میگرفت ، جان پشت صحنه نشسته بود و از طریق مونیتورها بازی احساسی و زیبای ییبو رو میدید....

همه با هیجان از بازی ییبو تعریف میکردند ،و دو سه تایی از خانمهای اکیپ که انگار از بچه های فوجوشی بودند، با هیجان واسش ذوق میکردند،
و جان......
حس عجیبی داشت ، انگار با هر نگاه ییبو به دوربین چیزی توی دلش میجنبید، چیزی که نمیفهمید چیه ، و این اواخر گاهی توی خیالات هم به سراغش میومد!

جان نفسشو با آه بیرون داد، یکی از کارکنان گروه که نزدیکش بود، زیر چشمی نگاهش کرد و پرسید: بازیش خوبه ! درسته؟!

جان لبخند کوچیکی زد و سرشو تکون داد، نمیتونست حرف بزنه ، میترسید صداش لرزش داشته باشه و هیجانی رو که توی قلبشه لو بده!

ییبو بعد از چند برداشت متوالی ، بالاخره کارشو تموم کرد ، و وقتی کارگردان بالاخره رضایت داد و کات داد، با خیال راحت نفس عمیقی گرفت ، و ناخواسته نگاهش رو به سمت جان چرخوند!

جان هنوز توی مونیتور زوم کرده بود ،و با دیدن تغییر زاویه ی دید ییبو ، کمی عقب کشید ، اما صدای
خفه ای بهش گفت: داره به تو نگاه میکنه!

جان با تردید سرشو بالا آورد و نگاهش کرد!

ییبو لبخند بزرگی روی لبش بود و نگاهش میکرد!

جان نفسش حبس شد ،لعنتیییی!
این دیگه چه وضعیه ؟! چرا باید اینجوری احساساتی بشه؟!

اما خودش هم نمیفهمید چه چیزی توی این پسر جوان جذاب وجود داره که اینطوری به هیجانش میاره!
سعی کرد لبخند بزنه ، انگشت شستش رو بالا آورد و زیر لب بهش گفت: گود جاب!

 NonesenseWhere stories live. Discover now