پارت ۹

707 190 85
                                    

تلخ و شیرین:

اون شب بالاخره هر دو نفر موفق به دوش گرفتن شدند، هر چند مجبور بودند فقط از یه وان بزرگ و یه بشکه ی آب داغ استفاده کنند، اما همین هم بعد از دو روز واقعا انرژی بخش و فوق العاده  بنظر میرسید!
 
و به محض برگشتن به اتاق به تختخواب رفتند و خسته از کار زیاد به خواب رفتند!
 
روز بعد جان باز هم زودتر از ییبو بیدار شد ،برای دویدن از کانکس بیرون زد و کمی در اطراف محوطه ی فیلمبرداری پیاده روی کرد و وقتی به کانکس برگشت که آقای لیانگ رسیده بود و سعی میکرد  ییبو رو از تختخوابش جدا کنه!
 
با دیدن جان با لبخند نگاهش کرد و پرسید: رفته بودی پیاده روی صبحگاهی؟!
 
جان با خوشحالی تایید کرد و گفت: درسته، هوای فوق العادیه، و واقعا واسه دویدن عالیه!
ییبو که از شنیدن صدای پرانرژی جان  بیدار شده بود، لبخند خواب آلودی بهش زد و گفت: جان گه! چرا منو بیدار نکردی؟!
خمیازه ای کشید و ادامه داد: میخواستم باهات بیام واسه دویدن!
 
آقای لیانگ  که از شنیدن این حرف
 خنده اش گرفته بود، دستهاشو به کمرش زد و با خنده ی پر از حرصش غر زد: واقعا که؟! من نیم ساعته دارم تلاش میکنم تا بیدارت کنم ولی فایده ای نداره، اونوقت میخوای بگی حاضر بودی یه ساعت قبل با جان بیدار شی و بری پیاده روی؟!
 
ییبو با خجالت خندید و در حالیکه سعی میکرد از آقای لیانگ عذر خواهی کنه ، ادامه داد: متاسفممم! من
صبح ها خیلی سخت از خواب بیدار میشم ، متاسفم که اذیتتون میکنم!
 
جان هم با لبخند نگاهشون کرد و رو به آقای لیانگ کرد و با لحنی شوخ و شنگ بهش گفت: از فردا دیگه لازم نیست شما زحمت بکشید ، من و ییبو هر روز قراره برای پیاده روی بریم ، پس اصلا نگران نباشید !
 
ییبو که از شنیدن این حرف جا خورده بود، با عجله از جا پرید و گفت: اوه ... نه .... من ...من اشتباه کردم !
جان گه .... منو ببخش!
من نمیتونم ....!!!
 
جان خندید و در حالیکه آبی به سر و صورتش میزد ، ادامه داد: چرااا.... مگه نگفتی که میخواستی با من بیای؟! از فردا با هم میریم‌، اینجوری خیال آقای لیانگ هم راحت میشه!
 
ییبو با عجله توی تختش  چهار زانو نشست و شروع به تعظیم کرد و گفت: شوخی کردم! ....
اصلا من غلط کردم ،خوبه؟!!!!
 
جان خندید و لبخند درخشانش آرامش  فوق العاده ای به ییبو داد!
 
آقای لیانگ با دیدن اون دو تا لبخند زد و با سرفه ای کوتاه جواب داد: بهتره  زودتر از کانکس بزنید بیرون ! صبحانه رو از دست ندید!
 
ییبو بلافاصله از تخت پایین اومد و گفت: جان گه بدو! صبحونهههه!!!
 
وبعد از شستن صورتش ، و پوشیدن یه تیشرت تمیز از کانکس بیرون زد!
 
جان هم به همراهش براه افتاد و هر دو به طرف اکیپ  فیلمبرداری رفتند ،تا در کنار بقیه صبحانه بخورند!
 
کارگردان با دیدن اون دو نفر با لبخند سرشو تکون داد و وقتی ییبو از کنارش میگذشت ،با اشاره بهش گفت: جایوو!!
 
ییبو با خجالت خندید و گردنشو با دست مالید!
آقای شین که کنار همسرش نشسته بود، با ضربه ی آرومی بهش تشر زد: اذیتش نکن!!!
و هر دو با لذت خندیدند!
 
جان جلوتر به میز غذا رسیده بود و برای خودش و ییبو صبحانه ی مفصلی چیده بود!
 
ییبو با دیدن بشقاب پر از غذا آهی کشید و غر زد: دوباره؟! ولی ...این خیلی زیاده جان گه؟!
 
جان سرشو تکون داد و با لحنی جدّی جواب داد: بس کن ... تو خیلی جوونی و الان خیلی پرکاری ... باید زیاد بخوری تا انرژی داشته باشی!
 
ییبو با ناامیدی غر زد: ولی اینهمه کالری زیادیه .... چاق میشم!
 
جان که دیگه توجهی به غرغرهای ییبو نمیکرد ،بشقابشو برداشت و به طرف یه میز خالی رفت و نشست ، ییبو هم بشقابشو برداشت و بدنبالش رفت و با صدایی آرومتر ادامه داد: جان گه! الان باهام قهر کردی؟!
 
جان سرشو بالا آورد و با حرص نگاهش کرد !
ییبو بشقابشو روی میز گذاشت ، روبروی جان نشست و کمی به جلو خم شد و با لحنی شیطنت بار ادامه داد: اگه بگم ببخشیددد!
اگه بگم همه شو میخورم ...
باز هم عصبانی میشی؟!
 
جان قاشقشو توی دستش فشار داد و با دهن نیمه پر  هشدار داد: وانگ ییبو بخووور!!
 
ییبو خندید ، سرشو تکون داد و مشغول خوردن شد!
 
بعد از صبحانه دوباره لباس عوض کرده ، گریم شده و برای فیلمبرداری سکانس بوسه  آماده شدند!
 
جان کاملا مضطرب و دستپاچه بنظر میرسید!
ییبو هم هیجان زده و بیقرار بود!
 
 
کارگردان سعی کرد اون دو نفر رو آروم کنه ، و با ملایمت بهشون گفت: این اولین برداشته ، نگران نباشید تا ظهر وقت داریم ،اما بعدش نه !
 
و با لبخند ادامه داد: پس تا یکی دو برداشت میتونید تپق بزنید ، اما بعد از اون باید خیلی خوب و مسلط عمل کنید!
 
 
بعد رو به جان کرد و گفت: تو قراره بعد از فهمیدن راز پیوند کلیه ات ،  و با حسی ناشی از سپاسگزاری ، شرمندگی و هیجان به دیدن ییبو بری!
 
پس سعی کن این حسو در برداشت اولیه نشون بدی، و بعد از اینکه از دور ییبو رو میبینی که طبق معمول گذشته ، روی همون نیمکت لب ساحل نشسته ؛ حس دلتنگی ، بیقراری و عشق رو هم توی وجودت  درک میکنی!
 
این سکانس قراره طوفانی و پرهیجان باشه ، از تمام احساساتت استفاده کن!
بار اصلی این سکانس روی دوش توئه!
 
متوجهی که ؟!
 
 
جان سعی کرد به دقت به حرفهای کارگردان گوش کنه ، و بعد از چند دقیقه تمرکز ،سرشو تکون داد و گفت: من آماده ام!
 
ییبو روی نیمکتی که در نظر گرفته شده بود ،نشست و با آرامش به دریاچه خیره شد!
جان نفسی گرفت و با علامت کارگردان چند قدم با شتاب رو دوید ، مثلا نفس نفس میزد ،و راه زیادی رو اومده بود!
کمی ایستاد تا نفسی تازه کنه ، و در همون حال دور و برش رو نگاه کرد!
 
ییبو رو دید که روی نیمکت نشسته ، لبخندی کم کم روی لبهاش شکل گرفت، و با تردید جلو رفت ، چند قدم بهش نزدیکتر شد ....
کارگردان کات داد و ازش خواست دوباره این پارتو  تکرار کنه: جان یکمی زود جلو رفتی ،حست خوب بود، فقط کمی توقف کن و بعد جلو برو....
 
و بعد از دو تکرار متوالی بالاخره کارگردان رضایت داد و برداشت اخری رو قبول کرد!
سکانس بعدی جایی بود که جان باید به ییبو نزدیک میشد ،صداش میزد و بعد از اینکه ییبو اونو میدید جلو میرفت  ....
 
با علامت شروع،  جان نفس عمیقی گرفت و جلو رفت ،تمام تنش پر از هیجان بود و مدام به خودش تلقین میکرد: تو میتونی ، محکم باش!
 
و وقتی ییبو به طرفش برگشت ، لبخند درخشان و متعجبش باعث شد جان تمام تردیدشو فراموش کنه، با خودش فکر کرد درسته ، من میتونم به این پسر اطمینان کنم ، اون بهم صدمه نمیزنه !
 
جلوتر رفت و با حرصی که توی صداش بود ، با صدایی لرزان غر زد: یاااا.... تو دیوونه شدی؟! چرااا.... به چه حقی اینکارو کردی؟!
 
و با مشت توی سینه ی ییبو کوبید!
 
ییبو که حالا ایستاده بود با لبخند نگاهش کرد و مچ دستشو چسبید و با اخمی ساختگی جواب داد: یواشتررر.... منهم هنوز بیمارم ، چطور میتونی منو بزنی؟!
 
جان با شنیدن این حرف از تقلا دست کشید و با بغض و چشمهایی اشک آلود ازش پرسید : چرا ...چرا اینکارو کردی؟!
 
 
ییبو از همون فاصله ی کم توی چشمهاش زل زد و گفت: چون عاشقتم !
دوستت دارم ، و نمیخواستم از دستت بدم!
 
جان با  شنیدن این حرف با صدایی لرزان نالید: اوه خدایااا.... تو.... تو.....
 
ییبو به صورت ملتهب و هیجان زده ی جان نگاه کرد ، چند لحظه توی چشمهاش خیره شد و بعد سرشو جلو برد ....کم کم نزدیکش شد ....
 و وقتی مخالفتی ندید، با لبخندی محو بهش نزدیک شد ،دستشو پشت گردن جان گذاشت و لبهاشو روی لبهای لرزانش کوبید!
 
همه سکوت کرده بودند... هیچ صدایی نمیومد....
و کارگردان برای چند ثانیه محو بوسه ی نابی بود که میدونست یک طرف این  ماجرا الان  از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجه!
 
ییبو لبهای جان رو به بازی گرفت ، و دستشو روی کمرش به حرکت درآورد ، لغزش دست داغ ییبو روی کمر جان آتیشی توی قلبش براه انداخته بود که بسختی میتونست نفس بکشه ....
آه کوتاهی کشید ، و قبل از اینکه ییبو از خود بیخود بشه ، دستشو به لباسش رسوند و با چنگی که بهش زد ، اونو به خودش آورد!
 کاااااتتتت!!!!کات...کات!
 
صدای بلند  و واضح کارگردان باعث شد که اون دونفر از هم جدا بشن !
 
ییبو با چشمهایی که کمی سرخ شده بود، با ترس به جان نگاه کرد ....
و جان با لبهایی که هنوز از بوسه ی خیس لحظات قبل میلرزید ، سرشو پایین انداخت و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: خو...خوب ....بود؟!
 ییبو که جا خورده بود، با صدایی لرزان و هیجان زده لب زد: چی ...چی گفتی؟!
 کارگردان با لبخند وارد صحنه شد ، و درحالیکه سعی میکرد با حرف زدن از هیجان و خجالت اون دو نفر کم کنه ، دستهاشو بهم کوبید و گفت: واووووو...
واقعا جا خوردم .... عالی بود....عالییی!
 
جان با شنیدن این حرف سرشو بالا گرفت و نگاهش کرد ، کارگردان با کف دست ضربه ی آرومی به پشتش زد و گفت : عالییی بود.... خیلی خوب بود!
 
بعد رو به ییبو کرد و گفت: یکمی طولانی تر از اون چیزی شد که مد نظرم بود ، اما خوب بود....
حس و حالت عالی بود، فکر نمیکردم با اولین برداشت راضی باشم !
 بعد بهشون گفت: بیایید اینجا !
 
 
جان و ییبو که هنوز هم کمی هیجان زده بودند و توی چشمهای هم نگاه نمیکردند ،پشت سر کارگردان براه افتادند ، پشت مونیتور ایستادند و در حالیکه تعدادی از عوامل هم روی مونیتورها زوم کرده بودند ، به تماشای  سکانس بوسه مشغول شدند ؛ با اولین تماس  جمعیت هیجان زده ی دور و برشون شروع به هیاهو و شادی کردند ، و جان که دیگه نفس هم نمیکشید ، با خجالت صورتشو با هر دو دست پوشوند، و از لای انگشتهای فاصله داده اش به تماشای کار پرداخت، اما با شنیدن صدای آه ضعیف خودش عملا از خجالت آب شد و دیگه حتی از بین انگشتهاش هم نگاه نمیکرد .
 
 اما ییبو با لبخند عمیقی که پنهانش نمیکرد به
صفحه ی مونیتور زل زده بود و از دیدن تجربه ی
فوق العاده ای که داشت هیجان زده و راضی بود!
 
کارگردان زیر چشمی نگاهی به اون دو نفر کرد و با دیدن جان با  صدای بلند خندید ....
همه به جهت دید کارگردان نگاه کردند و هرکسی یه چیزی گفت: واووو... خجالت نکش جان گا!
 
دخترای فوجوشی همیشه حاضر با هیجان  به ابراز احساسات پرداختند: عالی بود، وای قلبمون پروانه ای شد!
و جان با خجالت لبشو گزید و خندید!

 NonesenseWhere stories live. Discover now