پارت ۲۳

745 187 138
                                    

سونگیون:

(فقط به خاطر گل روی اون دوستانی که خیلی اصرار کردند ،پارت بعدی زودتر آپ شد!)

ییبو که دیگه کاملا مست بود، سرشو عقب داد و آه بلندی کشید ، گوشی از دستش رها شد و سرش رو به کاناپه تکیه داد و از حال رفت!

جان کمی مکث کرد ،بعد با تردید صداش زد و گفت: ییبو ... ییبو؟!
بیداری؟!

صدای نفسهای منظمش نشون میداد که بیهوش شده .

تماسشو قطع کرد و کمی بفکر فرو رفت ، در نهایت با آقای فنگ تماس گرفت و بهش خبر داد که ییبو حالش خوب نیست ، و ازش خواهش کرد تا هر چه زودتر بهش سر بزنه!

روز بعد آقای لیانگ با استرس فراوان به دیدنش اومد ،جان که از تماس شب قبل با ییبو کاملا غافلگیر شده بود ،با شنیدن صدای در بلافاصله از جا پرید و از اتاق خوابش بیرون زد!

آقای لیانگ با دیدن جان لبخند زد و با عجله شروع به صحبت کرد: روزت بخیر! خوبی؟! خسته نیستی؟!
برو ...برو یکمی بیشتر استراحت کن، من واست صبحانه آماده میکنم و میرم!

جان نفس عمیقی گرفت ،سرشو تکون داد و گفت: میشه با هم حرف بزنیم؟!

آقای لیانگ با شرمندگی دست از کار کشید و به طرف جان رفت ،و بدون گفتن هیچ حرفی مقابلش ایستاد!

جان نگاهی بهش کرد و گفت: لطفا بشین، و این قیافه رو به خودت نگیر!

نمیخوام از من عذر خواهی کنی یا شرمنده باشی!
کار بدی نکردی ... دیر یا زود خودش میفهمید!

آقای لیانگ که کمی خیالش راحت شده بود ،لبخند محوی زد و روی مبل مقابل جان نشست!

جان ماجرای شب قبل رو بطور کامل براش تعریف کرد و درپایان سکوت کرد!

آقای لیانگ که انگار چندان هم تعجب نکرده بود ، سرشو تکون داد و با آرامش جواب داد: که اینطور!! پس بالاخره اعتراف کرد!

جان با تعجب نگاهش کرد و پرسید: انگار بیشتر از من از این ماجرا و احساس ییبو با خبر بودی! نکنه... نکنه.... ییبو قبلا باهات ؟! ....

آقای لیانگ بلافاصله جواب داد: اوه ... نه ... اینطور نیست!

من فقط از رفتارهای متقابلتون و از کارها و توجهات ییبو به این احساسات شک کرده بودم، اما مطمعن نبودم!

بعد نگاهشو به صورت مبهم و سردرگم جان دوخت و ادامه داد: خوووب؟! نظرت چیه؟!

جان نگاهش کرد و گفت: نمیدونم .... واقعا نمیدونم .... من ...من گی نیستم!
در واقع هیچوقت فرصت فکر کردن به همچین چیزی رو نداشتم!
شاید بهتره بگم نمیدونم گرایشم چیه .... ممکنه احمقانه بنظر برسه، اما در تمام این سالها هیچوقت به خودم، به احساسم ، و به گرایشم اهمیت ندادم !
من هیچوقت خودمو دوست نداشتم ....

 NonesenseWhere stories live. Discover now