پارت ۱۶

669 186 67
                                    

شهرت:

 
تا وقتی پزشک از اتاق مادر خارج نشده و بهش اطمینان نداده بود که حالش خوبه، جان ناباورانه اشک میریخت!
 
 و ییبو بعد از چند دقیقه در سکوت تماسشو قطع کرد ،خیلی خوب میدونست که جان فعلا در وضعیت مناسبی نیست و نمیتونه باهاش حرف بزنه !
 
عصر همون روز پدر هم برگشت ، بعد از شنیدن خبر حمله ی دوم ، بسیار ترسیده بود و سعی میکرد با انتقال مادر به یه بیمارستان مجهزتر ،وجدان خودشو سبک تر کنه!
 
اما پزشک متخصص بهش اطمینان داده بود که هیچ نیازی به اینکار نیست !
 
سه روز بعدی در ترس ،التهاب و انتظار گذشت ، جان بیشتر اوقات رو در بخش بستری و در اتاق  خصوصی مادر میگذروند !
و تمام حواسشو به مراقبت از مادر معطوف کرده بود!
پدر هم به تناوب با جان جابجا میشد تا پسرش بتونه کمی  توی خونه استراحت کنه!
 
ییبو روز بعد از حادثه ،با جان تماس گرفت ، جان بدون اینکه به علت
حمله ی قلبی مادر اشاره ای بکنه ، کمی در مورد شرایط اورژانسی مادر حرف زد، ییبو هم سعی کرد با تمام وجود بهش دلگرمی بده و کمکش کنه تا این مشکل رو پشت سر بزاره!
 
بعد از گذشت چند روز حال مادر بهتر شد ،و پزشک اجازه ی ترخیص داد!
 
پدر  بعد از این حادثه دیگه در مورد یانگزی حرفی نزده بود، و خانواده ی خاله اش هم بجز یکی دو باری که به دیدن مادر اومده بودند ، برخورد
دیگه ای با جان نداشتند!
 
متاسفانه بیماری مادر بعنوان یک راه فرار موقت به جان کمک کرده بود تا فعلا از این بحث بی فایده شونه خالی کنه!
و وقتی که آقای لیانگ باهاش تماس گرفت و بهش خبر داد که ظرف بیست و چهار ساعت آینده باید به پکن برگرده ، جان نمیدونست که چطور میتونه در این شرایط مادر رو تنها بزاره!
 
 
مادر با شنیدن این خبر بهش اطمینان داد که حالش بهتره ، اما جان با دلخوری جواب داد: میدونم ، ولی میترسم بعد از اینکه من رفتم ، دوباره به خودتون فشار بیارید....
پس ....پس اجازه بدید برای انجام کارهای خونه یه  مستخدم بگیریم ! چطوره؟!
 
مادر بهیچوجه نمیخواست با همچین  درخواستی موافقت کنه و با ناراحتی جواب داد:  ولی من دوست ندارم ، یه غریبه توی خونه ام راه بره و کار کنه!
 
 
پدر که از دقایقی قبل وارد اتاق شده بود، در جواب مادر گفت: منهم موافقم، وجود یه خدمتکار در شرایط فعلی واجبه!
این یه کار موقته .... بعد از اینکه حالت بهتر شد ، مرخصش میکنیم ، خیالت راحت باشه!
 
 
مادر نمیتونست در برابر اصرار پدر و جان مخالفتی بکنه ، و از روز بعد زن جوانی بعنوان مستخدم وارد خونه شد!
 
جان بعد از اینکه از وجود یه مراقب دائمی در کنار مادر مطمعن شد ، به آقای لیانگ خبر داد که روز بعد  براه میفته!
 
ییبو هم از اون طرف براه افتاده بود و یک روز قبل از جان به پکن رسیده و توی هتل مستقر شده بود!
 
دلتنگی  شدید ییبو رو وادار کرد تا به محض رسیدن جان، با هیجان به طرفش بره و تنشو محکم در آغوش بکشه، و اینکار  باعث شد تا جان هم هیجان زده بشه و با کمال میل تن ییبو رو در آغوش بگیره!
 
هر دو برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی در آغوش هم ایستادند ، و صدای باز شدن در اتاق  تنها عامل مزاحمی بود که وادارشون کرد تا یهو از هم فاصله بگیرند!
 
آقای لیانگ با سر و صدا وارد شد ،ساک و چمدون جان رو گوشه ی اتاق گذاشت و بهشون گفت: امشب میتونید استراحت کنید ، از فردا هر روز میام دنبالتون ، تا شما رو به استودیوی ضبط صدا ببرم!
 
و بعد از اینکه بهشون سفارش کرد که زودتر بخوابند ، بالاخره رضایت داد و اون دو تا رو تنها گذاشت!
 
ییبو بعد از رفتن آقای لیانگ با لبخند نگاهی به سرتاپای جان انداخت ، جان که در حال باز کردن وسایل و چیدن اونها توی کمد و کنار تختش بود، زیر چشمی نگاهش کرد و  با لبخند ازش پرسید: چی شده ؟!
 
ییبو سرشو تکون داد و گفت: هیچی ....
فقط دارم تماشات میکنم!
 
دلم واست تنگ شده بود، جان گه!
 
جان هم بشدت دلتنگ ییبو بود، و اینو وقتی فهمیده بود که دوباره ییبو رو دیده و با آغوش یهویی ییبو هیجان زده شده بود!
 
ییبو همچنان  که نگاهش میکرد پرسید: جان گه! حال ....مادرت ...؟!
 
جان لبخند کوتاهی زد، سرشو به آرامی تکون داد و گفت: خوبه ...خیلی بهتره!
تنها نگرانی منهم در حال حاضر حال مادره!
 
 
ییبو بلافاصله جواب داد: خوشحالم که حالشون خوبه ....اون روز .... اون روز من خیلی ترسیدم ...
و شنیدن صدای گریه ات خیلی سخت بود!
 
 
جان با یادآوری اون لحظات سخت ،لبشو گزید ،روی تخت نشست  و درحالیکه زیر چشمی نگاهی به ییبو مینداخت، جواب داد: منهم خیلی ترسیده بودم ، واقعا وحشتناک بود!
و اینکه مجبور شدم در همچین شرایطی تنهاش بزارم ، سختتره!

 NonesenseWhere stories live. Discover now