سورپرایز روز دختر: خوشگلها روزتون مبارک
🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
بعد از شب هیجان انگیزی که داشتند و با وجود خستگی زیاد ، باز هم بسختی به خواب رفته بودند ، جان بعد از رسیدن به آپارتمانش یه دوش سریع گرفت و خودشو توی تختش انداخت ، اما با وجود تمام تلاشی که بکار برده بود تا یک ساعت بعد همچنان هیجان زده بود و به تک تک لحظات فوق العاده ی
فن میتینگ فکر میکرد، تا اینکه کم کم از شدت خستگی بیهوش شد و به عالم خواب فرو رفت!
ییبو هم وضعیت مشابهی داشت ، هرقدر تلاش کرده بود ، خوابش نبرده بود و بارها و بارها به دقایق گذشته فکر کرده و با هیجان فراوان توی تختش غلت زده بود، تا اینکه بالاخره ساعت سه صبح بیهوش شد و به خواب رفت!!
روز بعد ییبو خیلی دیرتر از همیشه بیدار شد ، کش و قوسی به تنش داد و گوشیشو برداشت ، در حالیکه هنوز توی تختش بود و وارد چت منیجرش شد ، بهش خبر داده بود که باید برای فن میتینگ امشب با استایل متفاوتی ظاهر بشه ، و یکی دو ساعت قبل از شروع مراسم باید برای انتخاب لباس و استایل جدید آماده باشه!
ییبو نفسشو بیرون داد ،گوشیشو روی پاتختی رها کرد و دوباره با صورت توی بالشتش فرو رفت و غر زد: هنوز خوابم میاااد!!
نیم ساعت بعد تلفنش زنگ خورد ، از دیدن اسم جان شوکه شد ،با خوشحالی از جا پرید ،و قبل از اینکه تماسشو وصل کنه ، گلوشو صاف کرد و جواب داد: الو... گه گه !!
جان لبخند زد و جواب داد: روزت بخیر! بیدارت کردم؟!
ییبو تند تند سرشو تکون داد وگفت: اوه نه ...بیدار بودم !
و وقتی صدای خنده ی آروم جان رو شنید ، با اعتراض جواب داد: باور کن! بیدار بودممم!!!
جان خندید و جواب داد: باشه ...باشه!!!
فقط میخواستم بهت خبر بدم که امشب باید تم کاپلی داشته باشیم ، و قراره از یه برند مشترک لباس بپوشیم!
آقای لیانگ تا دو سه ساعت دیگه میاد دنبالم تا برای انتخاب لباس و گریم به سالن اصلی بریم ، و میخواستم ... میخواستم بدونم تو کی میای؟!
ییبو لبخند عمیقی زد ،نفسشو با خیال راحت رها کرد و جواب داد: یه دوش بگیرم و چیزی بخورم !
منهم تا یکی دو ساعت دیگه میرسم!
بالاخره مراسم شب دوم هم شروع شد ، ورود جان و ییبو درست مثل شب قبل و با هیجان و تشویق فراوان طرفدارا همراه بود، مراسم کمی متفاوت بود ، و این بار پنج شیش نفر از طرفدارها به قید قرعه انتخاب شده و روی استیج اومده و با بازیگر های مورد علاقه شون عکس یادگاری میگرفتند!
و البته که بیشترین عکسها با جان و ییبو گرفته شد ، دو نفر از طرفدارها شیپر بودند و عکس سه نفره میخواستند ، جان و ییبو با لبخند با تمام منتخبهای
خوش شانس همراهی کردند و با حوصله کنارشون ایستاده و باهاشون عکس گرفتند!
مراسم با عکس های گروهی عوامل و پذیرایی خصوصی به پایان رسید!
بالاخره اون شب هم گذشت و هر دو نفر با خستگی زیاد به خونه برگشتند!
یک روز گذشته بود، بازتاب اخبار
فن میتینگ، گزارش های ریز و درشت خبرنگارها، عکسها و فیلمهایی که توسط افراد عادی ضبط شده بودند، همه و همه در طی بیست و چهار ساعت منتشرشده و فضای نت پر از اظهار نظرهای مختلف شده بود.
خوشبختانه برگزاری این فن میتینگ تاثیر زیادی در جلب نظر عمومی داشت و حالا خیلی از افراد عادی با علاقه ی فراوان اخبار این سریال رو حتی در سطح جهانی دنبال میکردند!
دو روز بعد از این اخبار ، ییبو تماسی با جان گرفت و ازش خواهش کرد تا قبل از برگشت به چونگ چینگ با هم شام بخورند ،جان هم بسیار دلتنگ ییبو بود و میدونست که بعد از این همه معروفیت، دیگه به سختی و بندرت میتونه به دیدن ییبو بره ، برای همین کمی فکر کرد و بعد جواب داد: باشه ییبو ...اجازه بده با آقای لیانگ حرف بزنم و باهاش هماهنگ کنم!
ییبو غر زد: آه ...گه گه ...نمیشه به اون خبر ندی ، اینجوری مطمعنم که راحتتر میتونیم همدیگه رو ببینیم !
اگه منیجرهامون بفهمن، حتما مخالفت میکنن!
بیا یواشکی همو ببینیم ، قول میدم که کسی نفهمه !
جان کمی سکوت کرد ،دلش میخواست ییبو رو بدون حضور هیچ مزاحمی ببینه ، و کمی با هم وقت بگذرونند ،درست مثل اون چند ماهی که با هم کار کرده و کنار هم زندگی میکردند!
ییبو که تردید جان رو درک کرده بود، لبخند زد و با شیطنت ادامه داد: میخوای بیای اینجا ...خونه ی من ؟!
یا من بیام اونجا؟!
جان بلافاصله جواب داد: اوه نه... اینجوری نمیشه ! میدونی که همیشه یه گروه از طرفدارا دور و برمون هستند ، اینجا یا خونه ی تو نمیشه!
ییبو کمی فکر کرد و گفت: پس ...چطوره یه اتاق خصوصی تو یه رستوران رزرو کنیم ، یکی دو ساعتی راحت و بدون مزاحمت بقیه وقت میگذرونیم ، چطوره ؟!
جان هم کمی فکر کرد و بعد با تردید جواب داد: ولی .... ولی باید خیلی مراقب باشی ییبو ! اگه منیجر هامون بفهمند ،پوستمونو میکنن!
ییبو خندید و جواب داد: یاد شیطنتهای نوجوونیم افتادم!
بالاخره اصرار های ییبو جواب داد و اون شب هر دو نفر با کلک از خونه بیرون زدند ، جان یه ماسک سیاه زده ، کلاه گذاشته و با گرفتن تاکسی خودشو به رستورانی که ییبو رزرو کرده بود رسوند!
ییبو هم نیم ساعت قبل به راه افتاده بود و زودتر از جان به اتاق وی آی پی رسیده و منتظر بود!
بعد از رسیدن جان ، با هیجان به طرفش رفت و بغلش کرد!
جان هم با لبخند دستهاشو دور تن ییبو حلقه کرد و خندید!
چند ساعتی رو توی رستوران گذروندند و بعد از شام خوشمزه ای که در کنار هم خوردند ، و با فاصله ی زمانی نیم ساعته و با همون احتیاطهای لازم اونجا رو ترک کردند و به خونه برگشتند!
ییبو بعد از رسیدن به آپارتمانش ، با خوشحالی خودشو روی تختش انداخت و با رضایت لبخند زد!
شب فوق العاده ای رو در کنار جان گذرونده بود ،از هر چیزی حرف زده و خاطرات خوبشون رو مرور کرده بودند، و درانتها با آرامش یه بار دیگه همدیگه رو در آغوش گرفته و از هم خداحافظی کرده بودند!
همه چیز عالی و بی نقص بود، یه شب عالی که تا مدتها بیاد موندنی و خاص میشد!
اما هنوز چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که با صدای گوشخراش موبایلش از خواب بیدار شد ،دستشو دراز کرد و بی حوصله برش داشت !
با دیدن اسم آقای فنگ ، نگاهی به ساعت انداخت ،شش صبح بود و این تماس بی موقع واقعا عجیب و کمی ترسناک بود!
تماسشو وصل کرد و غر زد: چه خبره؟! این وقت صب.....
اما فریاد اقای فنگ باعث شد حرفش نیمه تموم باقی بمونه و با ترس سرجاش بشینه: وانگ ییبووو!!! دیشب چکار کردی؟!!!
ییبو با ترس آب دهنشو فرو داد و گفت: هیچ...هیچ کاری.....
اما با یادآوری قرار شامی که با جان داشت ، یهو ساکت شد و چشمهاش با نهایت وحشت گرد شد!
YOU ARE READING
Nonesense
FanfictionNonesense تمام شده📗📕 کارما بهت فرصت میده گاهی... پس باید بجنبی تا از دستش ندی .... ژانر: درام ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ