ستاره ی جدید:
نیم ساعت گذشته بود ، بالاخره ییبو برگشت ، سر درد رو بهانه کرد و نهار نخورد ، توی ملافه ی تختش فرو رفت ، و در برابر اصرار جان برای نهار هیچ حرفی نزد!
جان که متوجه بی حوصلگی و خستگی یهویی ییبو شده بود، اصرار بیشتری نکرد و تنهاش گذاشت !
ییبو بعد از رفتن جان با ناراحتی سر جاش نشست و به در بسته ی کانکس زل زد!
سعی کرد افکار آشفته شو سر و سامان بده ، و به خودش نهیب زد: تو که میدونستی جان گی نیست ، پس چرا یهو اینقدر بهم ریختی ! با یه بوسه ی ساده مسلما جان عاشقت نمیشه ، احمق نشو وانگ ییبو ...
بزرگ شو و سعی کن عاقل تر باشی!
با تمام وجود دست و پا میزد و سعی میکرد خودشو به ساحل امن آرامش برسونه !
دوباره احساس سوزشی توی قفسه ی سینه اش کرد و روی تختش دراز کشید، تنفسش سختتر شد و
ماهیچه هاش سفت شد !
این ممکن نبود ، ماهها از این واقعه میگذشت ، در طی این مدت یکبار هم دچار آریتمی نشده بود، اما چرا حالا ، ترس زیادی نداشت ، در واقع از بچگی با این مشکل کنار اومده بود، و گاهی دچارش میشد !
سعی کرد آروم باشه و تمرینات عادی شو انجام بده : آروم باش وانگ ییبو ! آروممم! نفس بکش ...تو میتونی !
دقایق به کندی میگذشت ، اما ناگهان در باز شد و جان با ظروف غذا وارد شد ، با نگاهی گذرا به صورت ییبو به طرف میز کوچیک وسط اتاق رفت و گفت: تنهایی نتونستم چیزی بخورم ، باید بیای اینجا و کنارم بشینی ، حتی اگه خودت نمیخوری باید کنارم بشینی و منو تماشا کنی! قبوله ؟!
ییبو سعی کرد انگشتشو تکون بده یا حرفی بزنه ، اما نتونست!جان با سکوت ییبو به طرفش چرخید و گفت: هی ... وانگ ییبو ....چرا جوابمو......
اما با دیدن انگشتهای چنگ شده ی ییبو ، و نگاه بی حسش وحشت زده به طرفش دوید و صداش کرد: ییبو .... ییبو چی شده؟!
اوه خدای من !!! باید کمک خبر کنم !
دستپاچه دور خودش چرخید و برای چند ثانیه کاملا گیج و منگ بود، با دیدن موبایلش به طرفش خیز برداشت تا به کسی خبر بده !اما با شنیدن صدای خفه ای که از گلوی ییبو خارج شده بود ،با شتاب بطرفش دوید و کنارش زانو زد!
و با درماندگی و ترس نالید : ییبوو! خوبی؟!
ییبو که حالا کمی بهتر شده بود پلک زد و سعی کرد لبخند بزنه یا انگشتشو تکون بده ، جان با دیدن لرزش انگشت های کشیده و سفید ییبو ، ناخواسته جلو رفت و دست بزرگشو توی دستهای خودش گرفت و نالید: خدای من! ییبووو!
ییبو به آرامی لب زد: خو...خوبم !و کم کم تپش قلبش منظم تر شد ، هر لحظه بهتر و بهتر میشد ، انگشتهاشو بزحمت دور دست لرزان جان پیچید و دوباره باهاش تماس چشمی رو برقرار کرد و بریده بریده بهش گفت: نترس ...خوبم ...دیگه خوبم!
و کم کم تنفسش مرتب شد!
جان که از هجوم این همه استرس و فشار وحشتناک روحی ، بی نهایت وحشتزده شده بود ،با نگرانی نگاهش کرد و گفت: آخه چی شد ؟! میخوای به آقای لیانگ ....
ییبو فشار انگشتهاشو روی دست جان بیشتر کرد و در حالیکه نفس عمیقی میگرفت ،جواب داد: نه ! خوبم ! چیز خاصی نیست ! نترس .... من قویتر از این حرفها هستم !
بعد نگاهی به صورت رنگ پریده و لبهای لرزان جان کرد ،لبهایی که ساعتی قبل با لذت بوسیده بود ،و حالا از ترس از دست دادن ییبو اینطور میلرزید!
با صدای سرفه ی جان به خودش اومد و با شرمندگی لبخند زد و گفت : خیلی ترسیدی؟!
جان با خنده ای هیستریک سرشو تکون داد و گفت: ترسیدم ؟! داشتم از وحشت میمردم ! این ...این چی بود؟!
درد داری؟! چیزی نمیخوای؟!
ییبو سرشو تکون داد و گفت: فقط کمی آب خنک!
YOU ARE READING
Nonesense
FanfictionNonesense تمام شده📗📕 کارما بهت فرصت میده گاهی... پس باید بجنبی تا از دستش ندی .... ژانر: درام ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ