پارت ۱۰

812 189 73
                                    

ستاره ی جدید:

نیم ساعت گذشته بود ، بالاخره ییبو برگشت ، سر درد رو بهانه کرد و نهار نخورد ، توی ملافه ی تختش فرو رفت ، و در برابر اصرار جان برای نهار هیچ حرفی نزد!
 
جان که متوجه بی حوصلگی و خستگی یهویی ییبو شده بود، اصرار بیشتری نکرد و تنهاش گذاشت !
 
ییبو بعد از رفتن جان با ناراحتی سر جاش نشست و به در بسته ی کانکس زل زد!
 
سعی کرد افکار آشفته شو سر و سامان بده ، و به خودش نهیب زد: تو که میدونستی جان گی نیست ، پس چرا یهو اینقدر بهم ریختی ! با یه بوسه ی ساده مسلما جان عاشقت نمیشه ، احمق نشو وانگ ییبو ...
بزرگ شو و سعی کن عاقل تر باشی!
 
با تمام وجود دست و پا میزد و سعی میکرد خودشو به ساحل امن آرامش برسونه !
 
دوباره احساس سوزشی توی قفسه ی سینه اش کرد و روی تختش دراز کشید، تنفسش سختتر شد و
ماهیچه هاش سفت شد  !
 
این ممکن نبود ، ماهها از این واقعه میگذشت ، در طی این مدت یکبار هم دچار آریتمی نشده بود، اما چرا حالا ، ترس زیادی   نداشت ، در واقع از بچگی با این مشکل کنار اومده بود، و گاهی دچارش میشد !
 
سعی کرد آروم باشه و  تمرینات عادی شو انجام بده : آروم باش وانگ ییبو ! آروممم! نفس بکش ...تو میتونی !
 
دقایق به کندی میگذشت ، اما ناگهان در باز شد و جان با ظروف غذا وارد شد ، با نگاهی گذرا به صورت ییبو به طرف میز کوچیک وسط اتاق رفت و گفت: تنهایی نتونستم چیزی بخورم ، باید بیای اینجا و کنارم بشینی ، حتی اگه خودت نمیخوری باید کنارم بشینی و  منو تماشا کنی! قبوله ؟!
 
ییبو سعی کرد انگشتشو تکون بده یا حرفی بزنه ، اما نتونست!

جان با سکوت ییبو به طرفش چرخید و گفت: هی ... وانگ ییبو ....چرا جوابمو......
 
اما با دیدن انگشتهای چنگ شده ی ییبو ، و نگاه بی حسش وحشت زده به طرفش دوید و صداش کرد: ییبو .... ییبو چی شده؟!
 
اوه خدای من !!! باید کمک خبر کنم !
 
دستپاچه دور خودش چرخید و برای چند ثانیه کاملا گیج و منگ بود، با دیدن موبایلش به طرفش خیز برداشت تا به کسی خبر بده !

اما با شنیدن صدای خفه ای که از گلوی ییبو خارج شده بود ،با شتاب بطرفش دوید و کنارش زانو زد!
و با درماندگی و ترس نالید : ییبوو! خوبی؟!
 
ییبو که حالا کمی بهتر شده بود پلک زد و سعی کرد لبخند بزنه یا انگشتشو تکون بده ، جان با دیدن لرزش انگشت های کشیده و سفید ییبو ، ناخواسته جلو رفت و دست بزرگشو توی دستهای خودش  گرفت و نالید: خدای  من! ییبووو!
 
ییبو به آرامی لب زد:  خو...خوبم !

و کم کم تپش قلبش منظم تر شد ، هر لحظه بهتر و بهتر میشد ، انگشتهاشو بزحمت  دور دست لرزان جان پیچید و دوباره باهاش  تماس چشمی رو برقرار کرد و بریده بریده بهش گفت: نترس ...خوبم ...دیگه خوبم!
 
و کم کم تنفسش مرتب شد!
 
جان که از هجوم این همه استرس و فشار وحشتناک روحی ، بی نهایت وحشتزده شده بود ،با نگرانی نگاهش کرد و گفت: آخه چی شد ؟! میخوای به آقای لیانگ ....
 
ییبو فشار انگشتهاشو روی دست جان بیشتر کرد و در حالیکه نفس عمیقی میگرفت ،جواب داد: نه ! خوبم ! چیز خاصی نیست ! نترس .... من قویتر از این حرفها هستم !
 
بعد نگاهی به صورت رنگ پریده  و لبهای لرزان جان کرد ،لبهایی که ساعتی قبل با لذت بوسیده بود ،و حالا از ترس از دست دادن ییبو اینطور میلرزید!
 
با صدای سرفه ی جان به خودش اومد و با شرمندگی لبخند زد و گفت : خیلی ترسیدی؟!
 
جان با خنده ای هیستریک سرشو تکون داد و گفت: ترسیدم ؟! داشتم از وحشت میمردم ! این ...این چی بود؟!
درد داری؟! چیزی نمیخوای؟!
 
ییبو سرشو تکون داد و گفت: فقط کمی آب خنک!

 NonesenseWhere stories live. Discover now