پارت ۱۵

679 183 107
                                    

مادر:

کمی توی خیابونهای اطراف چرخید ، و بالاخره به یه پارک رسید ، که نزدیکی خونه شون بود، رو یه نیمکت نشست و به فکر فرو رفت !
به تمام سالهایی که گذرونده بود فکر میکرد ، به تمام اون روزهایی که توی دانشکده ی حقوق تلف کرد و به سه سالی که حالا توی دانشکده ی هنر گذرونده بود، دیگه تحمل فشارها و اجبارهای پدرشو نداشت ، نه در مورد ازداوجش و در مورد یانگزی !

اون دختر باعث مشکلات زیادی شده بود ،جان از بچگی با یانگزی بزرگ شده بود ،و در برابر شخصیت آروم ، گوشه گیر و مطیع جان ، یانگزی نمونه ی کامل یه شیطون مجسم بود، در برابر بزرگترها کاملا مظلوم و ساکت و در برابر جان بشدت حیله گر و زورگو بود!

و این داستان تلخ و آزار دهنده تا دوازده سالگی ادامه داشت ، یانگزی دو سال کوچیکتر از جان بود، و وقتی به دوازده سالگی رسید ، مادر بزرگشون به بیماری سرطان مبتلا شد ،پیرزن فوق العاده مستبد و زورگویی که انگار تمام ژن زورگوییشو به یانگزی بخشیده بود و حتی درآخرین روزهای عمرش دست از ریاست و زورگویی برنمیداشت: وصیت کرده بود که جان و یانگزی باید باهم ازدواج کنند ....
و درست از همون زمان اخلاق یانگزی کاملا تغییر کرد ،دیگه اون دختر لوس و بدجنسی که در خلوت مرتبا سربسر جان میگذاشت، نبود!

به یه دختر خانم فوق العاده مهربون و با شخصیت تبدیل شده بود که تمام حواسش پیرامون جان میچرخید !

و جان چهارده ساله ، از این بوقلمون هفت رنگ بیزار بود!

اما هیچ وقت نمیتونست در برابر وصیت مادربزرگ مرحومش ، و خواسته ی پدرش مخالفتی از خودش نشون بده ، و به این ترتیب یانگزی به یه نامزد اجباری تبدیل شد ،نامزدی که هیچوقت بطور رسمی از طرف جان تایید نشد ، اما حالا......

جان واقعا دیگه نمیخواست به این سکوت ادامه بده،نمیخواست تسلیم بشه ، شاید حالا بیشتر میفهمید ، شاید تا بحال به این قضیه به چشم یه بازی مسخره نگاه میکرد ، از همون هایی که از بچگی توشون گرفتار میشد و راه فراری نداشت ، اما وقتی آخرین بار یانگزی به دیدارش اومد و به خودش جرات داد تا ببوستش ، جان از این خواب بیدار شد!

این دیگه بازی نیست ، این دفعه شوخی نیست ، و نمیتونه به همین راحتی تسلیم بشه ، از اون روزی که یانگزی رو با عصبانیت از کانکس بیرون کرد ، هر روز به این اتفاق و به این لحظه فکر میکرد ، میدونست که نمیتونه به همین راحتی با پدرش مخالفت کنه ، اما باید راهی برای فرار ؛ هرچند موقت پیدا میکرد!

نمیدونست چند ساعت روی اون نیمکت نشسته بود و با افکار آشفته ای که توی سرش میچرخید درگیر بود، فقط وقتی به خودش اومد که ظهر شده بود ، و گوشیش به صدا دراومده بود!

مادر بود که با نگرانی باهاش تماس میگرفت: جان پسرم ، کجایی؟! برگرد! از صبح چیزی نخوردی ، میترسم حالت بد بشه ، برگرد!

 NonesenseWhere stories live. Discover now