پارت ۷

704 194 69
                                    

شروع تازه:

بعد از فرار جان ، اتاق برای چند لحظه توی سکوت فرو رفت ، اما صدای آروم و هیجان زده ی ییبو باعث شد خیلی زود همه به خودشون بیان: جان گه ... واسم غذا آورده!

یوبین جلو رفت ، نیشخندی زد و جواب داد: بهتره بدیش به من...تو که اشتها نداری، درسته؟!
و دستشو به طرف ظرف غذا دراز کرد!

ییبو در عرض چند صدم ثانیه از جا پرید و غذای
جان گا شو از دسترس این دزد خبیث دور کرد و با حرص غرید: این واسه منههه!
دستتو بکش !

یوبین با صدای بلند خندید، و با تکون دادن سرش عقب کشید!

ییبو با علاقه ی زیاد به ظرف غذاش نگاه کرد و لبخندی عمیق روی لبهاش نقش بست!

جیانگ چنگ که همچنان روی تختش نشسته بود، با لبهایی کج و کوله پوزخند زد و بهش گفت: هییی ‌.... از دست نری حالا!
یه بشقاب غذاست .... واست حلقه ی ازدواج نیاورده که داری از ذوقت سکته میکنی!

اما ییبو اونقدر ذوق زده بود که این بار ضد حال چنگ رو اصلا تحویل نگرفت!

با علاقه لبخندشو عمیقتر کرد و زیر لب با خودش گفت: داری دیوونه ام میکنی شیائو جان!

از اون اتفاق کوچیک دو روز گذشته بود، و ییبو هنوز ظرف غذای جان رو بهش پس نداده بود، و وقتی یوبین بهش هشدار داد که بهتره هر چه زودتر ببره و پسش بده!

ییبو لبخندی شیطنت بار زد و گفت: نههه..... میخوام کمی بیشتر نگهش دارم و وقتی که حسابی دلتنگش شدم به همین بهانه برم دیدنش!

یوبین با شنیدن استدلال ییبو ، با تعجب نگاهش کرد ،و در حالیکه روی تختش ولو میشد ناباورانه لب زد: واو..... وانگ ییبو انگار واقعا از دست رفتی!
اینقدر دوستش داری؟!

ییبو خندید و حرفی نزد!
گفتن هیچ حرفی لازم نبود، نگاههای عاشقانه ای که گاهی به ظرف غذای شسته شده می انداخت ، برای اثبات دیوونگیش کاملا کافی بود!

آخر اون هفته بالاخره رضایت داد تا به سراغ جان بره و ظرف غذاشو پس بده ، اما ده دقیقه ی بعد با
قیافه ای شکست خورده برگشت و با شونه های افتاده روی تختش نشست!

یوبین ازش پرسید: چی شدددد؟!

و ییبو نفس کلافه شو با آهی جگرسوز بیرون داد و گفت: توی اتاق نبود، و هم اتاقیش ظرفو از دستم گرفت!
و بعد با حرص صورتشو توی بالشتش فرو کرد و با ناامیدی جیغ زد!

یوبین سعی کرد نخنده ، و با گاز گرفتن لبش لبخندشو خفه کنه ، و در همون حال ادامه داد: بسهههه.... اینکارا چیه؟! اگه اینقدر دلتنگشی، بهش زنگ بزن و ببینش!
بهر حال شما دیگه رسما پارتنر هم هستید....

و با دیدن چشمهای گشاد شده ی ییبو که یهو از روی بالشت چرخیده و بهش نگاه میکرد، خندید و گفت: منظورم کاپل سریالتون بود!
بهر حال میتونی ببینیش و باهاش حرف بزنی !

 NonesenseWhere stories live. Discover now