پارت ۵

761 211 120
                                    

تلاطم:

دو هفته بعد:

با وجود اینکه ییبو تصمیم گرفته بود تا در اسرع وقت شیائو جان رو به دست بیاره ،اما هرچه بیشتر
در موردش میفهمید ،ناامیدتر میشد !

انگار اینکار به همین راحتی ممکن نبود، و یوبین هم هربار که با ییبو حرف میزد، همینو بهش تاکید میکرد: فکر نمیکنم کار راحتی باشه ، میدونی در طی این مدت خیلی سعی کردم یه جوری در مورد جان اطلاعات بدست بیارم ...
ولی ..واقعا ...این ....پسررر... حتی از تو هم عجیب و غریبتره....

ییبو با حرص توی بازوش کوبید و گفت: دهنتو ببند ...مگه من عجیبم؟!

یوبین در حالی که جاخالی میداد تا دوباره کتک نخوره ،خندید و ادامه داد: آخه خودت ببین....
بین اینهمه پسر جذاب و کیوت که توی دانشکده ریخته ، تو رفتی سراغ عجیب و غریب ترین کسی که توی عمرم دیدم!

اصلا مطمعنی که اون پسر آدمه ؟!

ییبو با حرص داد زد: یااااا....درست حرف بزن! تو حق نداری بهش توهین کنی!

یوبین با اخم نگاهش کرد و گفت: بسهه...بسههه...از حالا فاز دوست پسرا رو به خودت نگیر !

و وقتی با قیافه ی دلخور ییبو روبرو شد، خندید و به شوخی ادامه داد: باشه ....
من تسلیمم ...
ولی خودت بگو ...
این پسر اگه عجیب نیست ، پس چیه!
تمام زندگیش خلاصه میشه توی خوابگاه، دانشگاه ،کتابخونه ....
در تمام این دو هفته خودمو خفه کردم تا اطلاعاتی ازش بدست بیارم ،ولی باور کن ...هیچی ...هیچی نبود!

انگار یه روباته که فقط واسه درس خوندن برنامه ریزی شده ...
حتی سعی کردم به یکی از هم اتاقی هاش نزدیک بشم ،اما اونها هم زیاد باهاش گرم نمیگیرن، میگن خیلی سرد و ساکته...

همش توی دانشکده و کتابخونه است ، فقط برای خواب به اتاقش برمیگرده، و هر سال هم اتاقشو عوض کرده ، البته با این اخلاق نچسبی که داره ،احتمالا بقیه نخواستن باهاش هم اتاق باشن!

ییبو با شنیدن این حرفها به فکر فرو رفته بود، خیلی خوب بیاد داشت که جان اون روز هدیه ی اون دختر جوان رو روانه ی سطل آشغال کرد....
و حالا میفهمید که جان واقعا خاصه!

باید میفهمید چرا ...مسلما یه دلیلی داره!

سرشو تکون داد و زیر لب گفت: باید بفهمم چرا ...چرا ... با همه سرده!

و درست بعد از اون شب، ییبو تصمیم جدیدی گرفت ،دوری و دوستی!
باید جان رو به دست می آورد ، اما نباید ریسک میکرد ، باید با احتیاط کامل پیش میرفت تا بتدریج توجه جان رو به خودش جلب میکرد ، اما از ابراز علاقه ی فوری دوری میکرد تا از طرف جان رد نمیشد!

و در طی دو ماه بعدی ییبو بارها و بارها به بهانه های مختلف سر راه جان سبز میشد ، اما هیچوقت جلو نمیرفت!

 NonesenseWhere stories live. Discover now