پارت ۱۳

685 188 50
                                    

عاشقانه:

به هر زحمتی ، سونگیون رو به اتاقش رسوندند ،آقای لیانگ کمی دم در ایستاد و بعد از اینکه ییبو از اتاق خارج شد ، دستشو گرفت و با عصبانیت بهش گفت : دنبالم بیا !

ییبو رو به طرف اتاقش برد ،در رو باز کرد و ییبو رو به همراه خودش توی اتاق کشید  و در تمام این لحظات با حرص دندونهاشو روی هم فشار میداد.
 
 ییبو با ورود به اتاق به طرف تختش رفت و در حالیکه زیر چشمی به جان نگاه میکرد ، سرافکنده 
لبه ی تختش نشست ، و منتظر توبیخ شد!
 
آقای لیانگ نگاهی به جان کرد ، بعد روبروی ییبو ایستاد و با  دلخوری شروع به صحبت کرد : باورم نمیشه ، بدون اینکه به من بگی ، در وقت استراحتت بیرون زدی ، اونهم کجا ؟!
بار ؟! تو یه جای شلوغ که هر آن ممکنه کسی بشناستت و تمام ارزش و اعتبار کاری خودت و تمام تلاشهای تیم فیلمسازی به باد بره؟!
 
ییبو با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: متاسفم ، اونقدر اصرار کرد که نتونستم باهاش مخالفت کنم ...
 
آقای لیانگ حرفشو قطع کرد و گفت: من کاری به علت این ملاقات ندارم ، من به جایی که انتخاب کردی ، و کاری که بدون اجازه ی من انجام دادی اعتراض دارم !
بعد نفسشو با صدای بلند بیرون داد و گفت: بهر حال انگار این  بار به خیر گذشته ، همینکه خیلی اونجا نموندی ، و کسی تو رو نشناخته ، خودش عالیه !
 
بعد سرشو تکون داد و گفت: میرم واستون شام بگیرم !
 
و از اتاق بیرون زد!

 
با رفتن آقای لیانگ ،ییبو نفس حبس شده شو بیرون داد و روی تختش ولو شد ، و بعد از مکث کوتاهی سرشو به طرف جان چرخوند ، و نگاهش کرد !
 
جان روی تختش نشسته بود و بدون هیچ حرفی نگاهش میکرد !
 
ییبو لبخند محوی زد ، و با شرمندگی ازش پرسید : نگرانم شدی ؟!
 
جان همچنان سکوت کرده بود و نگاهش میکرد!

ییبو دوباره روی تختش نشست ، نگاهشو به صورت جان دوخت ، لبشو گزید و با تردید ازش پرسید:
جان گه ؟! چرا ....
حرف  نمیزنی ؟!
از دستم عصبانی ...هستی؟!
 
جان نفسشو با آه بلندی بیرون داد و با صدایی آرام و شمرده جواب داد: حق ندارم؟!
اگه تو هم جای من بودی ، و یهو از حموم میزدی بیرون و همچین یادداشتی میدی ، و وقتی باهام تماس میگرفتی ، هیچ جوابی نمیگرفتی ، واقعا نگران یا عصبانی نمیشدی؟!
 
 
ییبو سرشو پایین انداخت ، واقعا حرفی برای گفتن نداشت ، در اون لحظه اونقدر از دست سونگیون عصبانی بود که میخواست به هر روشی از دستش خلاص بشه ....
و خوب .... در اون لحظات ییبو حتی به اعتبار شغلی خودش فکر نکرده بود، فقط و فقط میخواست هر چه زودتر شرشو از سر خودش کم کنه ، تا جان از این قضیه بویی نبره !
 
و حالا هیچ توجیهی نداشت !
 
جان که سکوت ییبو رو دید، کلافه شد ، و با صدایی که ناخواسته بالاتر رفته بود ادامه داد : چرا چیزی نمیگی ؟!
 
بعد ، سرشو تکون داد و گفت: جالبتر اینکه  اینجوری برمیگردی ، و بدتر از همه .... میشه بگی واقعا  اون پسر کیه و تو چه رابطه ای باهاش داری؟!
چرا اون حرفو زد ؟!
 
ییبو دیگه نفس هم نمیکشید ، در تمام دقایق گذشته ، با ناامیدی آرزو میکرد که جان حرف سونگیون رو نشنیده باشه ، اما حالا دیگه هیچ امیدی نداشت !
 
و در حالیکه لبشو گاز میگرفت ، انگشتهاشو توی هم گره زد و سکوت کرد!

 NonesenseWhere stories live. Discover now