پارت ۱۹

697 183 56
                                    

ییبو:

به محض اینکه رسید ، گوشیشو برداشت و شماره ی ییبو رو گرفت ، باید بهش خبر میداد، باید باهاش حرف میزد!
 
ییبو با اولین بوق ، تماسو وصل کرد و با تعجب جواب داد: الو...آقای لیانگ؟!
 
آقای لیانگ با شرمندگی جواب داد: متاسفم ییبو ، امیدوارم بد موقع  تماس نگرفته باشم !
 
ییبو به سرعت جواب داد: ایرادی نداره، اتفاقی افتاده؟!
 
آقای لیانگ کمی مکث کرد و بعد جواب داد: راستش ...یه ...اتفاقی واسه جان افتاده ! البته خودش نمیخواست به تو خبر بدم ، اما من ....
 
ییبو با عجله حرفشو قطع کرد و با ناراحتی پرسید: چی شده ؟! میشه  بگید چی شده؟!
 
آقای لیانگ نفسی عمیق گرفت و جواب داد: متاسفانه مادرش ...فوت کرد!
 
ییبو با شنیدن این حرف هییین بلندی کشید: اوه خدای من!!!
 
آقای لیانگ با تاسف ادامه داد: بله ، متاسفانه ده روزه قبل مادرش در اثر حمله ی قلبی فوت کرد ، و در این مدت جان اصلا در شرایط خوبی نبوده!
 
نمیخواست با این خبر سفر تو رو بهم بزنه ،و بهم اجازه نداد بهت خبر بدم !
 
اما امروز برگشته پکن ، چیزی نمیخوره و حالش بشدت بده ، فکر کردم شاید ...شاید تو ...بتونی ؟!....
 
ییبو با عجله جواب داد: البته ...نگران نباشید ، من  با اولین پرواز برمیگردم ، بهر حال باید برای فن میتینگ تایلند برمیگشتم ، ممنونم که بهم خبر دادید!
 
و روز بعد ییبو رسیده بود ، با آقای فنگ تماس گرفته و بهش خبر داده بود که رسیده ، و بعد از اینکه به خونه  رسید ، دوش گرفت و لباس عوض کرد ،بسرعت خودشو به آپارتمان جان رسوند!
ساعت هفت شب بود ،هوا تاریک بود و جان بی حوصله روی کاناپه ولو شده و به صفحه ی روشن تلویزیون زل زده بود، در تمام بیست  و چهار ساعت گذشته  بی حوصله توی تختش دراز کشیده یا جلوی تلویزیون ولو شده بود و تلاشهای آقای لیانگ برای اینکه وادارش کنه کمی از این حال و هوا دربیاد کاملا ناموفق بود!
 
 
صدای آیفون باعث شد با ناراحتی  از روی کاناپه بلند بشه و خودشو به در برسونه ،بی حوصله در رو باز کرد و همزمان غر زد: خودت  رمز ورود رو میدونی ، چرا در میزنی؟!
 
و بدون اینکه منتظر ورود آقای لیانگ بمونه چرخید  تا  به اتاقش بره!
اما با شنیدن صدای آروم کسی که بهیچوجه انتظارشو نداشت ، دم در خشکش زد: جان گا!!!
 
با تردید برگشت ،خودش بود ،ییبو بود ،اونجا با ماسک و کلاه سیاهش ایستاده بود و نگاهش میکرد!
 
ییبو نگاهی به صورت بیحال جان کرد ،دستشو بالا اورد و ماسکشو برداشت ، چشمهای غمگینش پر از اشک شده بود، با ناراحتی قدمی به جلو برداشت و دوباره صداش کرد: جان گا.... حالت خوبه؟!
 
جان باورش نمیشد ، یهو بغضش ترکید ،خودشو توی آغوش ییبو انداخت و با صدای بلند شروع به گریه کرد !
 
ییبو دستهاشو دور کمر جان حلقه کرد پشتشو  نوازش کرد و درحالیکه سعی میکرد بغضشو خفه کنه ، ادامه داد: متاسفم ...من ...من ...خبر نداشتم! متاسفم که کنارت نبودم !
 
جان برای مدتی طولانی در آغوش ییبو گریه کرد ،اونقدر که دیگه توان ایستادن نداشت ، ییبو کمکش کردتا روی کاناپه بشینه ، و خودش کنارش نشست و دوباره تنشو در آغوش گرفت!
 
هیچ حرفی برای تسلی دادن و کم کردن درد و رنجی که جان میکشید نداشت ، فقط کنارش نشست و بهش اجازه داد تا گریه کنه و خودشو سبک کنه!
 
بعد از گذشت یکساعت ، کم کم جان ارومتر شد، و با خجالت از آغوش گرم ییبو بیرون اومد ، سرشو پایین انداخت و با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود بهش گفت: کی ...بهت ..خبر داد؟!
 
ییبو بلافاصله جواب داد: تلفنت خاموش بود، مجبور شدم با آقای لیانگ تماس بگیرم ،و اونقدر پا پیچش شدم که بالاخره بهم گفت ، و با اولین پرواز خودمو رسوندم!
 
جان با ناراحتی جواب داد: متاسفم ، نمیخواستم سفرتو بهم بزنم!
 
ییبو در حالیکه دست جان رو نوازش میکرد ،به آرامی جواب داد: ایرادی نداره، باید برای فن میتینگ تایلند برمیگشتم !
 
جان با تعجب سرشو بالا گرفت و پرسید: فن میتینگ؟! کجا؟! کی؟!
 
ییبو با تعجب نگاهش کرد و پرسید: خدای من... تو خبر نداری؟!
ده دوازده روز دیگه باید بریم فن میتینگ تایلند ...البته فکر میکنم اقای لیانگ با توجه به حالت ، هنوز نتونسته این خبر رو بهت اطلاع بده!
بعد دست جان رو گرفت و ادامه داد: جان گا ...بهتره کمی استراحت کنی ، فکر میکنم خسته ای !
 
جان سرشو تکون داد، و از جاش بلند شد تا به اتاق خوابش بره ، اما یهو سرش گیج رفت ، و اگه ییبو کنارش نبود سقوط میکرد!
 
ییبو با عجله دستشو دور کمر جان پیچید و با ناراحتی بهش گفت: مراقب باش! من کمکت میکنم تا بری توی تختت!
 
جان سعی کرد خودشو عقب بکشه و هم زمان با صدای ضعیفی جواب داد: خوبم .... نگران نباش!
اما ییبو حلقه ی دستشو محکمتر کرد و گفت: میدونم ، ولی باید به حرفم گوش کنی ، بریم !
 
جان بناچار به ییبو تکیه کرد و به آرامی به طرف اتاق خوابش براه افتاد!
 
ییبو کمکش کرد تا توی تختش دراز بکشه وکنارش نشست ، با مهربانی نگاهش کرد و گفت: یکمی بخواب!
 
جان با تردید دستشو دراز کرد و دست ییبو رو گرفت و به آرامی بهش گفت: میشه کنارم بمونی تا خوابم ببره !
 
ییبو با مهربانی پلک زد و جواب داد: حتی اگه بخوای بیرونم کنی ، نمیرم !
اومدم پیشت بمونم جان گا ....
تا وقتی که حالت بهتر نشه ، جایی نمیرم!
 
جان با چشمهایی که پر از اشک بود ،به ییبو نگاه کرد و گفت: ممنونم !
 
چند دقیقه ای در کنارش نشست ، و وقتی کم کم تنفسش منظم شد ،با خیال راحت از اتاق خواب بیرون رفت !
گوشیشو برداشت و با آقای لیانگ تماس گرفت : سلام ، من اومدم ، آره ، الان پیشش هستم ، خوابیده!
نگران نباشید ،یکی دو روزی پیشش می مونم ، فعلا کار خاصی ندارم و میتونم کنارش بمونم!
 
بعد وارد آشپز خونه شد و کمی تمیزکاری کرد!
 
و یکساعتی گذشته بود که صدای جان رو شنید ،انگار توی خواب ناله میکرد، با عجله به طرفش رفت و با دیدن جان که توی خواب عرق کرده و تقلا میکرد، بلافاصله جلو رفت و  تنشو توی آغوشش کشید و صداش زد: جااان گه.... جان .... بیدار شو .... داری خواب میبینی .... چیزی نیست !
 
و تکونش داد ، جان یهو بی دار شد ،و نفسشو با ناله بیرون داد و هق زد!!
 
ییبو ناخواسته لب زد: جانم .... گریه  نکن .... من اینجام ... کنارتم ....
 
 
جان لباس ییبو رو چنگ زد و برای چند  لحظه بوی تنشو عمیق بویید !
کم کم تنفسش آروم شد و خودشو ازش جدا کرد و به آرامی بهش گفت: من خوبم ، ییبو ! میتونی ولم کنی!
 
و در اون لحظه بود که ییبو به خودش اومد و متوجه شد تمام این مدت جان رو سخت بغل کرده!
کمی عقب کشید و با دستپاچگی جواب داد: متاسفم ، خیلی ترسیدم وقتی توی اون حال دیدمت!
 
جان هم سرشو تکون داد و گفت: ممنونم!
 
ییبو نگاهی به صورت رنگ پریده ی جان کرد و گفت: میخوای یه دوش بگیری، واست شام سفارش بدم ؟!
 
جان سرشو تکون داد و گفت : اشتها ندارم، میرم دوش بگیرم!
 
ییبو با دلخوری غر زد : ولی جان گه من گشنمه ! از وقتی که رسیدم هیچی نخوردم ، فقط یه دوش گرفتم و بلافاصله اومدم اینجا ... دارم از گرسنگی غش میکنم!
جان نگاهی کوتاه به لبهای آویزون ییبو
کرد و سرشو تکون داد و درحالیکه به طرف حموم میرفت ، ادامه داد: باشه ، هر چی دوست داری سفارش بده!
 
با خروج جان ، ییبو مشتشو توی هوا تکون داد و زیر لب با خودش گفت: یسسسس.... موفق شدم!
 
بعد بلافاصله به طرف گوشیش رفت تا غذا سفارش بده!
 
آقای لیانگ بهش گفته بود که جان اصلا غذا نمیخوره و خیلی کم میخوابه و بیشتر کابوس میبینه و از خواب میپره!
و ییبو بهش قول داده بود که کاری میکنه که جان در طی این ده دوازده روز دوباره سرحال بشه ، و انگار در اولین مرحله موفق شده بود!
 
بعد از سفارش غذا ، میز رو چید و منتظر اومدن جان شد ،جان کمی توی وان دراز کشید و بعد یه دوش کوتاه و سریع گرفت و بیرون زد ،لباس پوشید و به طرف آشپزخونه رفت!
 
ییبو میز رو چیده بود و با لبخند منتظرش نشسته بود ،با دیدن جان از جا بلند شد و گفت : بهتری ؟!
 
جان سرشو به آرامی تکون داد، و نگاهی به میز کرد ،و به آرامی اعتراض کرد: چه خبرههه... اینهمه غذا رو کی قراره بخوره ؟!
 
ییبو با شرمندگی خندید ، و دستشو به پشت گردنش کشید و گفت: قرار نبود اینقدر باشه .... ولی.... ما دو تا آدم گرسنه هستیم ... مطمعنم که میتونیم بیشترشو بخوریم !
 
جان بی حوصله پشت میز نشست و جواب داد: من ...اشتها ندارم ییبو ... فقط به خاطر تو چند لقمه میخورم .... ولی واقعا اینهمه زیادیه !
 
ییبو با لبخند سرشو تکون داد و گفت: باشه ...باشه ... متاسفم !
حالا زود باش ... دارم از گشنگی غش میکنم !
 
جان با تردید نگاهش کرد و چاپستیکشو توی دستش گرفت ، و به ییبو نگاه کرد!
 
ییبو هم با علاقه نگاهش کرد و گفت: زود باش! تو صاحبخونه ای .... زود باش!
 
جان سرشو تکون داد و لبخند محوی روی لبهاش نشست ،و بعد از آه کوتاهی که کشید شروع به خوردن کرد!
ییبو هم بعد از جان شروع کرد ، هر لقمه ای که میخورد، با لذت از مزه اش تعریف میکرد و جان رو وادار میکرد تا امتحانش کنه!
 
جان خیلی زود چاپستیکشو رها کرد و عقب نشست ، و دربرابر نگاه دلخور ییبو سرشو تکون داد و گفت: باور کن دیگه نمیتونم ...
اگه کمی بیشتر بخورم ، حالم بد میشه!
تو بخور!
 
و از پشت میز بلند شد و به طرف کاناپه رفت و نشست ، ریموت تلویزیون رو برداشت و روشنش کرد ،و به صفحه ی تلویزین زل زد!
 
ییبو با ناراحتی نگاهش کرد ،کاملا حواسش پرت بود، اصلا حواسش به تلویزیون نبود و بدون اینکه نگاهش کنه توی حال و هوای خودش بود!
 
با ناراحتی  از پشت میز بلند شد و به طرفش اومد ، کنارش نشست و نگاهش کرد !
جان هم به آرامی برگشت و نگاهش کرد ، ییبو دستشو دراز کرد و ریموت رو ازش گرفت و تلویزیون رو خاموش کرد!
جان بدون هیچ مخالفتی نگاهشو به پنجره ی بلند پذیرایی دوخت ، ویوی زیبایی از شهر دیده میشد و چراغهای نورانی شهر میدرخشید!
 
ییبو دست جان رو توی دستش گرفت و به آرامی ازش پرسید: گه گه .... نمیخوای باهام حرف بزنی ؟!
 
 
جان با چشمهایی غمگین نگاهش کرد و باز  بدون اینکه چیزی بگه  روشو برگردوند و به منظره ی بیرون زل زد!
 
ییبو با ناراحتی آه کشید و ادامه داد: من... همیشه آماده ی شنیدن هستم ، هر وقت که دلت خواست میتونی باهام حرف بزنی!
 
بعد دست جان رو بالا آورد و ناخواسته پشت دستشو بوسید !
 
جان از این حرکت لرزید ،و با تعجب نگاهش کرد!
 
ییبو لبخند زد و ادامه داد: تو واسه ی من خیلی با ارزشی جان گه ! مطمعنم که خودت اینو خوب میدونی!
من به خاطر تو خیلی تغییر کردم !
و خیلی دوستت دارم !
پس هر وقت که آمادگیشو داشتی به حرفهات گوش میکنم ، و هر وقت که آماده باشی ، منم حرفهای زیادی واسه گفتن دارم!
 
جان سرشو پایین انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه سرشو تکون داد و آه کشید!
ییبو خودشو جلوتر کشید و سرشو روی شونه ی جان گذاشت و چشماشو بست!
 
جان از اینکار ییبو لرزید و با تعجب ازش پرسید: ییبو ...چکار ...میکنی؟!
 
ییبو لبخند زد و در همون حال جواب داد: دلم واست تنگ شده بود جان گه ! خیلییی دلم واست تنگ شده بود!
فقط یکمی اینجوری کنارت بمونم ،بعد میرم!
 
جان بلافاصله جواب داد: میخوای بری؟! کجا؟!
 
و بعد بلافاصله لبشو گزید !

 NonesenseWhere stories live. Discover now