پارت۱

2.4K 281 151
                                    

دیدار:

 
 
یوبین با سر و صدای زیاد وارد اتاق شد و برخلاف همیشه خودشو روی تختش هوار نکرد ، صاف به طرف تخت ییبو رفت و با صدای بلند داد زد: هییی.... ییبووووو.......بیدار شووو!
 
ییبو پتو رو روی سرش کشید و غرید: خفههه شووو!
 
یوبین بدون توجه به عصبانیت ییبو ،پتو رو از روش کشید و داد زد: میگم پاشو، یه خبر داغ واست دارم !
 
ییبو با حرص چشمهاشو چرخوند و بی حوصله جواب داد: چه مرگته ؟! نمیبینی خوابم؟!
 
یوبین با نیشخند عقب رفت و روی تخت خودش ولو شد و ادامه داد: یه  تست بازیگری توی دانشکده برپا شده ...خبرشو نشنیدی؟!
 
ییبو با شنیدن این حرف بالشتشو به طرف یوبین پرت کرد و داد زد: احمق...
برای همچین چیزی منو بیدار کردی؟!
 
یوبین درحالیکه جاخالی میداد ، با صدای بلند خندید و گفت: یه دقیقه دهنتو ببند تا واست تعریف کنم !
یه کارگردانه که میخواد یه سریال بی ال بسازه ....

و با هیجان به ییبو  خیره شد!
 
ییبو که سرشو پایین انداخته بود ،با شنیدن این خبر بلافاصله به صورت یوبین زل زد و با اخم پرسید:خوووب؟!
 
یوبین بی خیال روی تختش ولو شد ، نگاهشو به تخت بالایی دوخت و گفت: دلت نمیخواد امتحانش کنی؟!
 
ییبو پوزخند زد ، و بی حوصله جواب داد : نهههه....
 
بعد از روی تختش بلند شد ،به طرف تخت یوبین اومد و بالشتشو برداشت ، و راهشو کج کرد تا برگرده ، اما یوبین بلافاصله از جا پرید ، گوشه ی بالشت ییبو رو گرفت و ادامه داد:  هنوز که نگفتم چه خبره؟!

ییبو بی حوصله  نفسشو بیرون  داد و گفت: واسم مهم نیست داستان اون سریال کوفتی چیه؟!
نکنه فکر کردی چون خودم گی هستم ، به همین راحتی همچین کاری رو قبول میکنم ؟!
 
یوبین بالشتو ول کرد ، دوباره روی تختش نشست و ادامه داد: نخیر ....
چون نمیدونی که چه کسی توی این تست شرکت کرده ...
و اگه بفهمی با کله میری واسه تست بازیگری!
 
ییبو برگشت ،نگاه بی حسشو به صورت یوبین دوخت و ادامه داد: هیچ کسی واسه من مهم نیست ...اینو هنوز هم نفهمیدی؟!
 
یوبین لبخند  زد و ادامه داد: بجز یه نفر که داری خودتو خفه میکنی تا توجهشو  بدست بیاری ....
 
ییبو با شنیدن این حرف برای چند ثانیه پوکر نگاهش کرد و یهو با چشمهایی گرد شده داد زد: واقعا؟!
شیائو جان هم ...واسه این تست رفته؟!
 
یوبین با نیشخند نگاهش کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد!
 
ییبو ناباور نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه ،یهو بالشتشو بالا آورد و توی سر یوبین کوبید و داد زد:
میمیری از اول درست حرف بزنی آخه؟!
 
یوبین گردنشو با دست مالید و با صدای  بلندی داد زد: آیییی....وحشی آمازونی!
چه مرگته ؟! گردنم شکست ...
 
ییبو با پوزخند از کنارش گذشت ،بالشتشو روی تختش انداخت ، حوله شو برداشت و در حالیکه بیرون میرفت ، جواب داد: حقتههه....تا تو باشی که حرفو نپیچونی و درست بنالی!
 
یوبین با حرص ادامه داد: کدوم گوری میری حالا؟!
 
ییبو خندید و گفت: میرم دست و صورتمو بشورم ، باید فورا برم به محل تست !!!!
و از اتاق بیرون زد!
 
یوبین دوباره گردنشو مالید و زیر لب غر زد:دستت بشکنه ...گردنم نابود شد!
 
نیم ساعت بعد ییبو برگشته ، صبحانه خورده و  در حال تعویض لباس بود!
 
یوبین با لبخند ازش پرسید: واقعا میخوای بری تست بدی؟!
 
ییبو سرشو مطمعن تکون داد و گفت: یه تیر و دو نشونه....
هم اولین تجربه ی بازیگرمو بدست میارم و هم اینکه اینجوری به اون موجود دست نیافتنی نزدیک میشم !
و چشمهاش از نقشه ی پلیدی که توی ذهنش میچرخید ، برق زد!
 
یوبین سرشو با تاسف تکون داد و گفت: تو
دیوونه ای ....
 
ییبو خندید ،چشمکی تحویل یوبین داد و گفت:حالا میبینی ....
 
و از اتاق بیرون زد!

 NonesenseWhere stories live. Discover now