دیدار:
یوبین با سر و صدای زیاد وارد اتاق شد و برخلاف همیشه خودشو روی تختش هوار نکرد ، صاف به طرف تخت ییبو رفت و با صدای بلند داد زد: هییی.... ییبووووو.......بیدار شووو!
ییبو پتو رو روی سرش کشید و غرید: خفههه شووو!
یوبین بدون توجه به عصبانیت ییبو ،پتو رو از روش کشید و داد زد: میگم پاشو، یه خبر داغ واست دارم !
ییبو با حرص چشمهاشو چرخوند و بی حوصله جواب داد: چه مرگته ؟! نمیبینی خوابم؟!
یوبین با نیشخند عقب رفت و روی تخت خودش ولو شد و ادامه داد: یه تست بازیگری توی دانشکده برپا شده ...خبرشو نشنیدی؟!
ییبو با شنیدن این حرف بالشتشو به طرف یوبین پرت کرد و داد زد: احمق...
برای همچین چیزی منو بیدار کردی؟!
یوبین درحالیکه جاخالی میداد ، با صدای بلند خندید و گفت: یه دقیقه دهنتو ببند تا واست تعریف کنم !
یه کارگردانه که میخواد یه سریال بی ال بسازه ....و با هیجان به ییبو خیره شد!
ییبو که سرشو پایین انداخته بود ،با شنیدن این خبر بلافاصله به صورت یوبین زل زد و با اخم پرسید:خوووب؟!
یوبین بی خیال روی تختش ولو شد ، نگاهشو به تخت بالایی دوخت و گفت: دلت نمیخواد امتحانش کنی؟!
ییبو پوزخند زد ، و بی حوصله جواب داد : نهههه....
بعد از روی تختش بلند شد ،به طرف تخت یوبین اومد و بالشتشو برداشت ، و راهشو کج کرد تا برگرده ، اما یوبین بلافاصله از جا پرید ، گوشه ی بالشت ییبو رو گرفت و ادامه داد: هنوز که نگفتم چه خبره؟!ییبو بی حوصله نفسشو بیرون داد و گفت: واسم مهم نیست داستان اون سریال کوفتی چیه؟!
نکنه فکر کردی چون خودم گی هستم ، به همین راحتی همچین کاری رو قبول میکنم ؟!
یوبین بالشتو ول کرد ، دوباره روی تختش نشست و ادامه داد: نخیر ....
چون نمیدونی که چه کسی توی این تست شرکت کرده ...
و اگه بفهمی با کله میری واسه تست بازیگری!
ییبو برگشت ،نگاه بی حسشو به صورت یوبین دوخت و ادامه داد: هیچ کسی واسه من مهم نیست ...اینو هنوز هم نفهمیدی؟!
یوبین لبخند زد و ادامه داد: بجز یه نفر که داری خودتو خفه میکنی تا توجهشو بدست بیاری ....
ییبو با شنیدن این حرف برای چند ثانیه پوکر نگاهش کرد و یهو با چشمهایی گرد شده داد زد: واقعا؟!
شیائو جان هم ...واسه این تست رفته؟!
یوبین با نیشخند نگاهش کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد!
ییبو ناباور نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه ،یهو بالشتشو بالا آورد و توی سر یوبین کوبید و داد زد:
میمیری از اول درست حرف بزنی آخه؟!
یوبین گردنشو با دست مالید و با صدای بلندی داد زد: آیییی....وحشی آمازونی!
چه مرگته ؟! گردنم شکست ...
ییبو با پوزخند از کنارش گذشت ،بالشتشو روی تختش انداخت ، حوله شو برداشت و در حالیکه بیرون میرفت ، جواب داد: حقتههه....تا تو باشی که حرفو نپیچونی و درست بنالی!
یوبین با حرص ادامه داد: کدوم گوری میری حالا؟!
ییبو خندید و گفت: میرم دست و صورتمو بشورم ، باید فورا برم به محل تست !!!!
و از اتاق بیرون زد!
یوبین دوباره گردنشو مالید و زیر لب غر زد:دستت بشکنه ...گردنم نابود شد!
نیم ساعت بعد ییبو برگشته ، صبحانه خورده و در حال تعویض لباس بود!
یوبین با لبخند ازش پرسید: واقعا میخوای بری تست بدی؟!
ییبو سرشو مطمعن تکون داد و گفت: یه تیر و دو نشونه....
هم اولین تجربه ی بازیگرمو بدست میارم و هم اینکه اینجوری به اون موجود دست نیافتنی نزدیک میشم !
و چشمهاش از نقشه ی پلیدی که توی ذهنش میچرخید ، برق زد!
یوبین سرشو با تاسف تکون داد و گفت: تو
دیوونه ای ....
ییبو خندید ،چشمکی تحویل یوبین داد و گفت:حالا میبینی ....
و از اتاق بیرون زد!
YOU ARE READING
Nonesense
FanfictionNonesense تمام شده📗📕 کارما بهت فرصت میده گاهی... پس باید بجنبی تا از دستش ندی .... ژانر: درام ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ