عشق ابدی
(در این پارت به یه بالشت نرم برای خفه کردن هیجانات .... و یه سرم قندی نیاز دارید 😈)
بعد از اینکه از کافه بیرون زد، بلافاصله یه تاکسی گرفت و خودشو به اپارتمانش رسوند ....
با ناراحتی لباس عوض کرد و روی کاناپه نشست و بفکر فرو رفت!یکساعت بعد آقای فنگ از راه رسید، خسته و ساکت کنار ییبو نشست و نگاهش کرد!
ییبو صورتشو با دست هاش پوشونده بود و به زمین زل زده بود!
با آرامش دستشو روی شونه اش گذاشت و صداش زد: ییبو ...خوبی؟!
ییبو بدون اینکه حرفی بزنه ،سرشو به علامت منفی تکون داد و آه کشید!
آقای فنگ کمی نگاهش کرد و پرسید: چرااا؟! به خاطر اون پسر جوان یا به خاطر خودت؟!
ییبو دستهاشو برداشت ،و با چشمهایی غمگین نگاهش کرد و گفت: هر دو!!!
من ...من هیچوقت فکر نمیکردم یون همچین احساسی داشته باشه !!
آخه ما ...ما همچین قراری نداشتیم ، شاید از من بدت بیاد ....
ممکنه خیلی ها با شنیدن این ماجرا از من متنفر بشن ...
اما من واقعا در اون سن وسال آمادگی رابطه ی احساسی رو نداشتم ...
نمیخواستم آدم بدی باشم ،نمیخواستم کسی رو به خودم وابسته کنم و قلبشو به بازی بگیرم !!اوه خدایااا! من ... من ....نمیدونم چرا همچین اتفاقی افتاده ؟!!
آقای فنگ با آرامش پشتشو نوازش کرد و بهش گفت: این تقصیر تو نیست !
خودتو ناراحت نکن.... نباید در این رابطه خودتو مقصر بدونی !!ییبو با تعجب نگاهش کرد و با تردید لب زد: واقعا ؟!
آقای فنگ سرشو تکون داد و گفت: واقعا!!
تو مقصر نیستی!!!ییبو دوباره لب زد: فکر میکردم ...تو ... لااقل خیلی از دستم ...ناراحت باشی!
آخه ...همیشه از دستم ناراحت میشی و دعوام میکنی!!آقای فنگ لبخند زد و جواب داد: متاسفم که با سختگیریهام اذیتت میکنم ، اما....
من منیجر تو هستم ،باید مراقب سلامت و امنیت جسمی ،روحی و شخصیت کاریت باشم ! وجهه ی تو بعنوان یه هنرمند در بین مردم خیلی مهمه!اما در این رابطه ، من تو رو بعنوان یه انسان عادی میبینم ،نه یه هنرمند!
و اون کسی که این وسط اشتباه کرده ، تو نیستی !سونگیون با پنهانکاری و نگفتن احساساتش ، بزرگترین اشتباه رو در حق خودش و تو داشته!
اینکه عاشقت بوده ، اشتباه نیست...
نمیتونه باشه ...چون احساسات دست خودمون نیستند و گاهی ناخواسته اتفاقاتی میفتند که خارج از اختیار ما هستند ....اما اشتباهش از جایی شروع شد که از تو پنهانش کرد، باید میگفت ...
باید اعتراف میکرد ،حتی اگه مورد قبول قرار نمیگرفت ، باید میگفت!!
درست همونطوری که به تو گفتم احساساتتو به جان اعتراف کن ،و از اینکه بهش نشون دادی که دوستش داری، ناراحت و پشیمون نباش!
YOU ARE READING
Nonesense
FanfictionNonesense تمام شده📗📕 کارما بهت فرصت میده گاهی... پس باید بجنبی تا از دستش ندی .... ژانر: درام ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ