پارت ۴

756 210 86
                                    

اولین بوسه:

دو روز بعد:
دوباره چهارشنبه رسیده بود و وقت تمرین فیلمنامه بود، کارگردان وِن این بار تمام بچه ها رو به سالن تمرین بزرگی برده بود، از هرکدوم خواسته بود تا یه گوشه ی سالن بشینند و تمرین کنند...

و از جان و ییبو هم خواست تا روبروی هم بشینند و دیالوگهای کاپلی رو با هم مرور کنند...
جان هر بار که سعی میکرد دیالوگ جدیدی رو به زبون بیاره ، مکث میکرد و هول میشد...

اما کارگردان با صبر و حوصله باهاشون مدارا میکرد و بعد از چند دقیقه از یببو خواست تا دیالوگها رو به تنهایی بخونه.....

بعد ازشون درخواست کرد تا اولین کیسی رو که قرار بود با هم داشته باشند ،تمرین کنند ....
جان با شنیدن این حرف با عجله به طرفش برگشت و پرسید: چی ...چکار کنیم؟!

کارگردان با خونسردی نگاهش کرد و توضیح داد: انتظار نداری که بدون تمرین ، همچین صحنه ی مهمی رو مستقیما فیلمبرداری کنیم ....
مسلما باید چند بار با هم تمرین کنید تا هم کاملا به این سکانس مسلط باشید و هم خجالتتون بریزه ....
تمرین برای همینه ...
نگران نباش ، بعد از یکی دو بار دیگه اونقدر هم سخت بنظر نمیرسه.....

جان با قیافه ای مات و مبهوت نگاهش کرد و به آرامی سرشو تکون داد!
بهر حال این کاری بود که قبول کرده بود و نمیتونست از زیرش در بره!

کارگردان در حالیکه از اون دوتا فاصله میگرفت ، ادامه داد: با هم تمرین کنید، اول متنشو بخونید و تکرار کنید و بعد خود سکانسو ...
بعد ایستاد ، نگاهی به هر دو نفر کرد و گفت: لازم نیست حتما بوسه ی واقعی باشه ....فعلا میتونید تماس مستقیم نداشته باشید ...
اما در زمان فیلمبرداری اینکار رو باید بکنید ....پس بهتره به حد کافی طبیعی باشه ....

و به طرف گروه دیگه ای از بازیگرا رفت !

جان با رفتن کارگردان روی زمین ولو شد و زیر لب نالید: اوه خدایا...من ...نمیتونم!

ییبو که درست به اندازه ی جان مضطرب و دستپاچه بود و در تمام این مدت سکوت کرده بود ،کنارش نشست ، به آرامی صداش کرد و گفت: جان گه!!!
حالت خوبه؟!

جان سرشو بالا آورد ،با دیدن ییبو سعی کرد لبخند بزنه و جواب داد: من خیلی ناامیدت میکنم ، درسته؟!

ییبو با عجله خودشو جلو کشید و به آرامی جواب داد: اینطور نیست .... باور کن! منهم ....منهم به اندازه ی تو استرس دارم و دستپاچه شدم !

جان با ناباوری نگاهش کرد و گفت: وا...واقعا؟!

ییبو لبخند کوچیکی زد و درحالیکه موهاشو مرتب میکرد ، سر به زیر جواب داد: باور کن....بهر حال ...بهر حال منهم بار اولیه که همچین کاری میکنم ! پس منهم درست به اندازه ی تو استرس دارم !
اینو گفت و لبشو گزید !

 NonesenseWhere stories live. Discover now