مرگ:
دو روز گذشته بود ، و جان در تمام این مدت منتظر واکنشی جدید از طرف یانگزی بود ، تا اینکه شب سوم رسید ، عصر همون روز مادر بهش گفته بود که امشب مهمون دارند ، و حدس اینکه مهمونشون کیه چندان سخت نبود!
جان بدون هیچ مخالفتی توی اتاقش مونده بود و وقتی که همه دور هم جمع شدند ، جان هم لباس عوض کرد و پایین رفت!
خاله و شوهر خاله اش و یانگزی توی اتاق پذیرایی در کنار پدر نشسته بودند، مادر با دیدن جان با نگرانی لبخند زد و ازش خواست تا کنارش بشینه !
جان لبخند زنان کنار مادر نشست و به خانواده ی
خاله اش خوش آمد گفت !شام در جوّ معمولی همیشگی صرف شد و بعد از اینکه خانم مستخدم با کمک جان میز شام رو جمع کرد ، شوهر خاله اش رو به جان کرد و گفت: فکر میکنم بهتره بریم سر اصل مطلب، بعد از این دوره ی طولانی نامزدی فکر میکنم حالا وقتشه که همه چی رو رسمی کنیم !
تو هم که انگار توی شغلت حسابی جا افتادی و این میتونه شروع خیلی خوبی برای هر دو نفرتون باشه !
جان لبخند زد ، با آرامش نگاهی به اون جمع کوچیک انداخت و جواب داد: متاسفم ، من چند روز قبل با یانگزی حرف زدم ، و فکر میکنم دیگه حرف بیشتری در این مورد لازم نباشه!
پدر با ناراحتی جواب داد: بس کن ! این دفعه دیگه نمیتونی با لجبازی همه چی رو بهم بریزی!
جان با ناراحتی نگاهش کرد ، لبشو گزید و ادامه داد: متاسفم پدر جان! من هیچ علاقه ای به یانگزی ندارم و به اجبار ازدواج نمیکنم !
این تصمیم آخر منه!هیاهویی که بعد از این حرف بپا شد وحشتناک بود، پدر با عصبانیت به طرف جان پرید ، مادر خودشو بین اون دو تا انداخت و شوهر خاله با عصبانیت از همسرش میخواست تا هرچه زودتر اونجا رو ترک کنند!
یانگزی بشدت گریه میکرد و گوشه ی مبل مچاله شده بود.
جان با حرص و ناراحتی مادر رو کنار کشید و برای اولین بار مقابل پدر ایستاد و با تحکم بهش گفت: من دیگه بچه نیستم که بتونید تنبیهم کنید ،یا چیزی رو بزور بهم تحمیل کنید ، پس بهتره دست از این....اما سیلی محکمی که پدر توی گوشش زد ، باعث شد حرفش نیمه تموم بمونه !!
مادر با وحشت جیغ کشید و خودشو جلو انداخت و داد کشید: بسهه! حق نداری بهش دست بزنی !
پدر با عصبانیت به طرفش چرخید و داد کشید: اینها همش تقصیر توئه ! تربیت ناقص و غلط تو ، باعث شده امشب جرات کنه و روبروی من بایسته!
مادر با ناراحتی بین اون دو نفر ایستاد ،برای اولین بار سرشو بالا گرفت و توی چشمهای عصبانی پدر زل زد و جواب داد: درسته ، اگه تربیت من درست بود ، تا بحال اینهمه در برابر زورگویی هات سکوت نمیکرد ، من پسرمو درست تربیت نکردم ، وگرنه باید ده سال قبل مقابلت می ایستاد و حرفشو میزد!!
YOU ARE READING
Nonesense
FanfictionNonesense تمام شده📗📕 کارما بهت فرصت میده گاهی... پس باید بجنبی تا از دستش ندی .... ژانر: درام ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ