بعد از فن میتینگ تایلند و بعد از رفع خستگی سفر که با استراحت کامل یک روزه توی تختخواب و خواب فراوان جبران شده بود، خبر جدیدی به شیائوجان رسید!
آقای لیانگ اون روز با ذوق و شوق فراوان به سراغش اومد و بهش خبر داد که پیشنهاد بازی در یک سریال بی ال و یک سریال تاریخی رو واسش آورده!
البته چون زمان ساخت هر دو سریال تقریبا با همدیگه بود، جان مجبور بود یکی از این دوتا رو قبول کنه ، کار
بی ال یه کار مدرن و سبکتر بود که وقت و انرژی کمتری ازش میگرفت ، اما کار تاریخی یه پروژه ی بزرگتر و سنگینتر بود، و باید کمی بیشتر به این گزینه ها فکر میکرد تا انتخاب درستی داشته باشه!یکی دو روزی با همین افکار درگیر بود، و به خاطر اینکه هنوز به انتخاب مشخصی نرسیده بود، در این مورد با ییبو حرفی نزده بود، ضمن اینکه ییبو هم با یه پروژه ی تبلیغاتی جدید سرگرم بود و جان دلش نمیخواست حواسشو پرت کنه!
به این ترتیب چند روزی گذشت و جان هنوز در حال بررسی بود، که
فن میتینگ تایوان رسید !اون روز همه ی اعضای تیم به تایوان پرواز کرده بودند تا در اولین شب مراسم که در تاپیه برگزار میشد شرکت کنند،اما چیزی که جان و ییبو ازش خبر نداشتند ،حضور سونگیون به عنوان مهمان افتخاری در شب دوم بود، گویا سونگیون در تمام این مدت سر یه
پروژه ی کاری دیگه بوده ، و نتونسته بود اعضای تیم رو در فن میتینگ های قبلی همراهی کنه، اما بالاخره تونسته بود خودشو به دو شب پایانی مراسم در تایوان برسونه!!!
جان و ییبو تویه اتاق اقامت داشتند و بعد از پایان مراسم شب اول بلافاصله به اتاقشون برگشتند تا برای مراسم فردا به حد کافی استراحت کنند!و روز بعد سر میز صبحانه ، کارگردان وِن با لبخند خبر حضور سونگیون رو اعلام کرد!
ییبو با شنیدن این حرف با تعجب برگشت و نگاه ماتش رو به صورت جان دوخت!
جان هم برای چند لحظه ماتش برد ،اما بلافاصله به خودش اومد ،سرفه ی کوتاهی کرد و سرشو پایین انداخت و مشغول خوردن شد!هر چند حرفی نزده بود ، اما قیافه ی دلخورش نشون میداد که از شنیدن این خبر اصلا خوشحال نشده !
ییبو سعی میکرد با توجه بیشتر جان رو از اون حال و هوا بیرون بیاره ، اما جان که کاملا کلافه و بی حوصله بنظر میرسید ،بعد از صبحانه ، از همه
عذر خواهی کرد و خیلی زود به اتاقشون برگشت!ییبو هم بعد از چند دقیقه ، از همه عذر خواهی کرد و بعد از جان به اتاقشون برگشت!
جان توی اتاق نبود و صدای دوش آب نشون میداد که توی حمومه ، ییبو کلافه آهی کشید و زیر لب غر زد: لعنتیییی!!!!
حالا چکار کنم ؟!جان چند دقیقه ی بعد از حموم بیرون اومد ،نگاهی به ییبو انداخت و گفت: نمیخوای دوش بگیری؟!
باید تا یکی دو ساعت دیگه برای عکسهای تبلیغاتی و مصاحبه بریم !
ییبو با یاداوری برنامه ی فوق العاده ای که شب قبل و به اصرار یکی از اسپانسرها مجبور به پذیرشش شده بودند، آه کشید و غر زد: لعنتیییی....پاک یادم رفته بود!
کاش ...کاش قبول نمیکردیم!!!
YOU ARE READING
Nonesense
FanfictionNonesense تمام شده📗📕 کارما بهت فرصت میده گاهی... پس باید بجنبی تا از دستش ندی .... ژانر: درام ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ