پارت ۱۴

662 175 69
                                    

جدایی

ده روز بعد

کار فیلمبرداری پارتهای باقی مونده بالاخره به پایان رسید و در طی این مدت هر دو نفر دوباره به همون حس و حال قبلی برگشته بودند ، اما در قراری نانوشته هیچکدوم به حرفهای نیمه
کاره ی اون شب اشاره ای نکرده بودند، ییبو پشیمون شده بود و دیگه دلش نمیخواست اشاره ای به احساساتش بکنه، چون میترسید جان آماده ی شنیدن همچین چیزی نباشه و جان هم در تردید و دو دلی عجیبی گرفتار بود و نمیخواست این رابطه ی عجیب و غریب پیچیده تر از این بشه و از کنترلش خارج بشه !

سونگیون دو روز بعد از اون اتفاقات کارشو تموم کرد و یه شب بدون اینکه به دیدنشون بیاد ، هتل رو ترک کرد و به پکن برگشت !

با رفتن یون ، جوّ متشنج بین اون دوتا به آرامشی نسبی رسید ، و جان هم
کم کم به تمرکز و دقت اولیه اش برگشت!

کارگردان هم از اینکه مشکل مجهول اون دوتا حل شده بود، کاملا خوشحال و راضی بنظر میرسید ، و دیگه پا پیچ مسایل خصوصی اونها نشد!

بعد از پایان فیلمبرداری ، کارگردان به تمام اعضای گروه یه استراحت موقت ده روزه داد،تا در طی این مدت فرایند ضبط موسیقی فیلم و سایر ریزه کاریها انجام بشه ، و بعد از اینکار باید تمام بازیگرها برای صداگذاری فیلم مجددا دور هم جمع میشدند!

از اونجاییکه تابستان بود و دانشگاه تعطیل بود ، خوابگاه باز نبود و امکان اقامت ده روزه در خوابگاه هم منتفی بنظر میرسید ، به خاطر همین جان و ییبو مجبور بودند تا به زادگاهشون برگردند و بعد از این وقفه ی ده روزه ، مجددا برای صداگذاری سریال به پکن برگردند!

آقای لیانگ بعد از اتمام آخرین سکانس اون دو تا رو به هتل رسوند و بعد از جمع کردن وسایلشون اونها رو به فرودگاه برد.
در تمام دقایقی که توی اتاق هتل مشغول جمع آوری وسایل بودند، ییبو کاملا سکوت کرده بود!
کاملا ساکت و آروم شده بود، و درحین جمع آوری لباسها ، یا برداشتن وسایل شخصیش از توی دستشویی یا حموم هتل، مرتبا آه میکشید و گاهی با چشمهایی غمگین به جان نگاه میکرد ،اما به محض اینکه متوجه نگاه جان میشد ،سرشو میچرخوند یا نگاهشو منحرف میکرد تا باعث جلب توجه جان نشه!

و جان که کاملا متوجه این تغییر رفتار بارز ییبو شده بود ،سعی میکرد با جملاتی کوتاه حس و حالشو عوض کنه!

+هی ییبووو...این تیشرت توئه ...بگیرش!

× ممنونم جان گه !
و بدون اینکه مستقیم نگاهش کنه ، تیشرتو از دستش گرفت و توی چمدونش گذاشت !
جان سرشو تکون داد و بعد از اینکه چند دقیقه ی دیگه در سکوت گذشت ، باز دوباره این جان بود که به حرف اومد و ازش پرسید: باید ده روز دیگه برگردیم درسته ؟!

ییبو سرشو تکون داد، و به آرامی اضافه کرد: درسته .... شاید هم کمی بیشتر!

جان که تقریبا تمام وسایلشو جمع کرده بود ،یه بار دیگه توی سرویس بهداشتی و کشوهای کمد رو بررسی کرد ، شارژر گوشیشو توی جیب کوله اش گذاشت و لپ تابش رو توی کاور محافظش جاسازی کرد ، ملافه ی روی تخت رو جمع کرد و توی سبد حموم انداخت و در همون حال نگاهی به ییبو کرد که وسط اتاق ایستاده بود و با تعجب ازش پرسید: چی شده ؟!

 NonesenseWhere stories live. Discover now