taehyung
چند دقیقه ای بود که جیمین رفته بود... چرا هیچی یادم نمیومد؟... واقعا حافظم رو از دست داده بودم؟...
فقط اینو میدونم که یه امگام و خانواده ای ندارم؟!... خانوادم چی شدن؟
با صدای قدم هایی که داخل اتاق شنیدم از فکرام بیرون اومدم و به جیمین نگاه کردم.
=دکترت گفت مرخصی... و اینکه حافظت کم کم برمیگرده... این فراموشی موقته... پس نگران نباش خب؟... میتونی اگه یادت اومد کجا زندگی میکنی برگردی به همونجا... باشه؟
سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم.
+باشه.
=حالا باید لباساتو عوض کنی... من از لباسای خودم قبلا برات اوردم چون لباس اضافه ای با خودت نداشتی.
+ممنونم.
بهش لبخندی زدم و لباسایی که سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم... اون فقط داشت برام جبران؟!... اینکه هیچی یادم نمیومد واقعا اذیتم میکرد.
=من میرم بیرون تا لباساتو عوض کنی...
+اوهوم... باشه ممنونم.
بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت آروم روی تخت نیم خیز شدم...انگار که بدنم کامل خشک شده بود... معلومه دیگه دوماهه تکون نخوردم.
پیرهن مشکی رنگ رو با لباسی که توی تنم بود عوض کردم و بعدش شلوار جینی که بهم داده بود رو پوشیدم... این شلوار خیلی تنگ بود... احساس میکنم پاهام رو به خوبی نشون میدادن...
پایین پیرهنم رو زیر شلوار زدم و زیپش رو بستم... در اتاق رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم که جیمینو همونجا دیدم.
=خب... آماده شدی؟
+آره.
=میتونیم بریم.
گفت و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید و منم پشت سرش راه افتادم...[ساعت ۱۲:۴۵__عمارت جئون]
×چی میگی جئون؟... دوتا امگا رو تنها ول کردی وسط بیمارستان و برگشتی؟
_ب من مربوط نیست... بهش گفتم اگه قرار باشه مشکلی پیش بیاد خودش تاوانشو میده... همین الان اگه آلفاها خراب شن رو سرشون جیمینیت میتونه تاوانشو بده...
×خیلی احمقی جئون... خیلی.
یونگی بی معطلی از روی مبل بلند شد و کتشو برداشت و از اون عمارت خارج شد... سوار ماشینش شد تا خودشو به اون بیمارستان برسونه...
جونگکوک فقط شونه هاشو بالا انداخت و تک خندی کرد... پله های عمارتو پشت سرش گذاشت و وارد راهروی طبقه بالا شد و سمت اتاقش رفت...
بعد از اینکه رفت داخل اتاقش دکمه های پیرهنش رو باز کرد و کراواتش رو از دور گردنش شل کرد و گوشه ای انداخت...
کت و پیرهنش رو روی تخت انداخت و سمت کمدش رفت و رکابی سفید رنگیو با یه شلوارک ورزشی از کمدش بیرون اورد و بعد برداشتن حوله ش سمت حموم رفت تا قبل پوشیدن لباساش یه حموم کوچولو کنه.________________________
چند دقیقه ای میشد یونگی به بیمارستان رسیده بود و داشت دنبال جیمین میگشت اما چون پیداش نکرده بود فکر کرد که حتما داره برمیگرده عمارت اما وقتی خواست سوار ماشینش بشه یه نفرو شبیه جیمین دید که یکی دیگه هم پیشش بود...پوزخندی زد و سوار ماشینش شد... اگه اون جیمینش نبود پس کی بود؟... آروم ماشینش رو به جیمین رسوند و شیشه رو پایین داد که جیمین با دیدن یونگی اولش شوکه شد ولی بعدش لبخند پر ذوقیو تحویلش داد.
=یووووون.
یونگی بهش لبخندی زد اما بعدش اخمی کرد.
×سوار شو بیب.
جیمین سرشو تکون داد و در عقب رو برای امگایی که باهاش بود باز کرد و بعد از اینکه سوار شد درو بست و خودشم روی صندلی جلو سوار شد و بعد بستن در ماشین جلو رفت و لبای یونگیو بوسه کوچیکی زد.
=مرسی که اومدی یون.
×اگه اتفاقی برات میفتاد اون جئون احمقو نابودش میکردم.
یونگی مکثی کرد و هوفی کشید و از داخل آینه به امگایی که پشت سرشون نشسته بود نگاه کرد و سوالشو پرسید.
=بیب اون همونه که با ماشین زدی بهش دیگه... درسته؟
=آره یون... جاییو نداره مثل اینکه... یا بخاطر از دست دادن حافظش نمیدونه کجا زندگی میکنه فعلا قراره مهمون ما و عمارت جئون باشه...
تهیونگ که میدونست دارن راجبش حرف میزنن بعد اینکه دیگه هیچی نگفتن آروم سلام کرد که یونگی لبخندی زد و جوابشو داد.
=خیلی خب یون... بدو دیگه... من حسابی خستم...
یونگی سرشو تکون داد و بالاخره حرکت کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/270725304-288-k651588.jpg)
YOU ARE READING
waiting_kookv
Fanfictionگایز این همون فیکه امگاورس هست که تو اکانت قبلیم تا پارت چهارم رفت اینجا دوباره میزارمش. کاپل اصلی←﴿kookv♤♡ کاپل فرعی←yoonmin, namjin, شاید Vhope☆﴾