part 17

962 130 10
                                    



بعد از اینکه جونگکوک امگاش رو با خودش به بیرون برد یونمین هم تصمیم گرفتن برن سینما و فیلمی که قرار بود پخش بشه رو ببینن و حالا نامجون و جین دوتایی تنها داخل عمارت بودن.
اینکه عمارت مثل قبل با سر وصداهای داخل آشپزخونه شلوغ نبود واقعا نامجون رو اذیت میکرد.
میدونست و متوجه اشتباهش شده بود....اون داخل خوندن کتاب زیاده روی کرده بود و باعث شکستن قلب امگاش شده بود اما حالا میخواست بره و از دلش دراره.
هوفی کشید و از پله ها بالا رفت....آروم در زد و دستگیره ی در رو پایین داد.
جین بیدار بود اما چون نمیخواست با نامجون حرف بزنه زودی چشماشو بست و خودشو به خواب زد...همین باعث شد نامجون فکر کنه که واقعا خوابیده.
وارد اتاق شد و در رو بست....روی لبه ی تخت کنار امگاش که دراز کشیده بود نشست و به چشمای بستش خیره شد.
دستشو توی موهای جین کشید ...آروم خم شد و بوسه ی کوچیکی روی پیشونی و بعدش روی لاله گوشش گذاشت و همین جینی که بیدار بود رو شوکه کرد...
÷میدونم...ولی دیگه نمیخوام چیزی راجبش بگم فقط...منو ببخش.
بعد از حرفش بلند شد و سمت در اتاق رفت و بعد از خارج شدن در اتاقو دوباره بست.
جین هم به محض رفتن آلفاش چشماشو باز کرد و بغضی که توی گلوش بود رو قورت داد و لبش رو گزید.
حالا حتی اگه میخواست هم نمیتونست بخوابه....پتو رو از روی خودش کنار زد و سریع از سرجاش بلند شد.
با صدای باز شدن در اتاق نامجون سمتش برگشت و با دیدن امگاش که تندی از پله ها پایین میومد متعجب شد ...جین محکم تر از همیشه آلفاشو بغل کرد و نامجون با چشماش که ناراحتی داخلشون موج میزد به جین خیره شد.
~معذرت میخوااام....من خیلی حسود بودم و دوست داشتم توجه آلفام روم باشه....فقط توی این مدت فکر کرده بودم ازم متنفر شدی.
÷اما اینطور نیست....من چرا باید از امگایی که چند ساله دوسش دارم متنفر بشم...هوم؟
~این فقط....یکی از تصورات منفی من بود.
÷من همیشه دوستت دارم جین....تا آخر عمرم....و الانم من باید معذرت بخوام بخاطر اینکه بهت بی توجه بودم.
جین هیچی نگفت و فقط ساکت سرشو تکون داد تا اینکه نامجون پشتشو نوازش کرد.
÷الان دیگه از دستم ناراحت نیستی؟
~دیگه ناراحت نیستم.
÷خوشحالم که دیگه ناراحت نیستی.

















____________________________

+کوکی...اون شماره ی ناشناس بازم برام پیغام فرستاده.
جونگکوک اخمی کرد و سوالشو پرسید.
_چی گفته؟
+گفته که....این پیام سرکاری نیست...اگه میخوای منو ببینی به این آدرس بیا.
جونگکوک اخمش غلیظ تر شد و گوشیو از دست تهیونگ گرفت و به پیغامی که فرستاده شده بود نگاه کرد....با دیدن آدرس چشماشو بست و سعی کرد کنترل کوچیکی روی اعصابش داشته باشه.
به امگاش نگاه کرد...میتونست از رایحه ی تلخ شده ی امگاش بفهمه که استرس داره.
_بیبی....تو چی فکر میکنی؟
+نمیدونم کوک.
_دوست داری بری؟
+آ...آره ولی...
_خیلی خب...پس همین الان باهم میریم اونجا...هوم؟
+باشـ..باشه...فقط من یکم میترسم کوک.
_لازم نیست بترسی عروسک....تو منو داری.
جونگکوک لبخند اطمینان بخشی به امگاش زد و انگشتای سردش رو لمس کرد.
_نترس...باشه؟
+با...شه.
















waiting_kookvTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang