part 18

893 136 6
                                    


تو راه برگشت تهیونگ خوابش برده بود....جونگکوک اعصابش بخاطر امگاش بهم ریخته بود...شاید اگه نمیبردش اونجا همچین اتفاقی نمیفتاد....فقط دلش میخواست صاحب پیامکا همونی باشه که تو ذهن خودشه....اگه تهیونگ دیگه هیچوقت حرف نمیزد میدونست باید چکار کنه.

از ماشین پیاده شد و در سمت تهیونگ رو باز کرد که تهیونگ بسرعت چشماشو باز کرد و میخواست از جونگکوک فاصله بگیره اما جونگکوک فقط آرومش کرد.
_منم بیبی....جونگکوکت.
بعد از حرفش دستاشو زیر بدن تهیونگ برد و براید استایل بلندش کرد....تهیونگ سرشو توی سینه ی آلفاش مخفی کرد و دستاشو محکم دور گردنش گذاشت.
بعد از بستن در ماشین کلیدش رو به سختی به در عمارت انداخت و بعد از باز شدن در رفت داخل.

همینکه وارد لابی خونه شد بدون توجه به نامجون و جین از پله ها بالا رفت که جین هم دنبالش راه افتاد.
~جونگکوک....صبر کن....پس سلامت کو؟
_اصلا حوصله ندارم....لطفا...
~چیشده ...ها؟
جونگکوک بدون هیچ جوابی وارد اتاق شد و تهیونگو روی تخت خودش خوابوند و پتو رو روش کشید.
خواست از اتاق بیرون بره که جین گوشه ی لباسش رو گرفت.
~با توعم...میگم چیشده؟
جونگکوک کنترل خودش رو از دست داد و با اعصبانیت حرفش رو داد زد.
_تهیونگ لال شده....خوبههه؟...حالا میدونی چیشده؟...چکاری از دستت بر میاد؟
بعد از تموم شدن حرفش تازه متوجه شده بود که باعث لرزش بدن امگاش شده...تندی سمتش رفت و بدنش رو توی آغوشش گرفت و تهیونگ چشماش رو دوباره بست.
_من متاسفم بیبی....باشه؟...حواسم نبود عزیزم.
تهیونگ فقط سرشو تکون داد و به جین هیونگش که ناراحت و ناباورانه نگاهش میکرد خیره شد.
جین که هنوز باورش نمیشد نگاهشو به جونگکوک داد.
~نه جونگکوک....من نمیتونم باور کنم....چجوری آخه؟
جونگکوک موهای مخملی امگاش رو نوازش کرد و چشماش رو بست.
_یه شماره ی ناشناس پیام داده بود....گفته بود که مامانشه...بعدش گفت هیچی سرکاری نیست اما وقتی رفتیم اونجا مامانشو کشته بودن...اون شوکه شد و قدرت تکلمشو از دست داده....اینا همش نقشه بود...شاید بدونم کار کی بوده....اگه پیداش کنم زندش نمیزارم.
آخرای جملش رو با اعصبانیت زمزمه کرد ....جین اونقدری بابتش ناراحت شده بود که نمیدونست باید چی بگه یا حتی باید چه کاری انجام بده.

_بیبی...هیچی نمیخوری؟
تهیونگ سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و از بغل جونگکوک بیرون اومد...روی تخت پشت به جونگکوک دراز کشید و توی خودش جمع شد.
جونگکوک هوفی کشید و پیشونیش رو مالش داد...بخاطر وضعیت تهیونگ حالش خراب بود...طوری که هیچی نمیتونست حالشو خوب کنه جز انتقام گرفتن.





















______________

=هیونگ امکان نداره....
~اما حقیقته....من براش خیلی ناراحتم....ولی مطمنم اون فقط بخاطر شوکیه که بهش وارد شده و بعدش خوب میشه.
=هیونگ....من میخوام ببینمشششش.
×هی کجا....بشین ببینم...جونگکوک الان اعصاب نداره یه چیزیم به تو میگه.
جیمین با ناباوری به یونگی نگاه کرد و مشتی به بازوش زد.
=پررو شدی جناب مییین.
×نههه...چیزه...من فقط...فقط دلم نمیخواد به بیبیم چیزی بگه....همییین.
جیمین چشم غره ای به یونگی تحویل داد و به جین نگاه کرد.
=ما نمیتونیم کاری براش انجام بدیم؟
~نه...اون خودش باید دوباره بتونه حرف بزنه...
÷درسته...ما نمیتونیم کاری براش انجام بدیم....ولی شاید بتونیم مجبورش کنیم حرف بزنه.
×اون که نمیتونه تا آخر عمرش ساکت بمونه...پس من با کی حرف بزنمممم؟
~من اینجا چغندرم؟!
=عههه هیونگ....تو خب همش توی آشپزخونه ای با ظرفات حرف میزنی.
×من آدم نیستم اینجا؟
=من بجز آلفام نیاز دارم با یه امگا هم صحبت کنم....
×اوکی بیب.
÷اون میتونه حرفاشو روی کاغذ بنویسه....اینطوری میتونه حرفاشو بگه.
=درسته هیونگ ولی اینکه خودش حرف بزنه فرررق داره.
÷من مطمنم اون دوباره خوب میشه.
=من روی حرفت حساب باز میکنم نامجونی هیونگ.
÷ناامیدت نمیکنم کیوتی.
~بسه بسه....الان انگار جنابعالی سحر و جادو بلدی.
÷من فقط احتمال میدم...همین....جیمینم روی حرفم حساب کرد فقط.








waiting_kookvOnde histórias criam vida. Descubra agora