part 12

1.4K 225 16
                                    


یونگی به عمارت برگشت.... با قدمهای تندش خودشو به جیمینی که روی کاناپه دراز کشیده بود و چشماش بسته بودن رسوند.
نگرانی و دلشوره راحتش نمیزاشتن اگه جیمین چشماشو باز نمیکرد....
با دست گرمش صورت سرد جیمینو لمس کرد و حرفشو زد.
×بیبی.... چشماتو باز کن... چشماتو باز کن ببینم حالت خوبه.
جیمین با شنیدن صدای یونگی چشماشو آروم باز کرد.... وقتی یونگی رو دید دوباره به گریه کردن افتاد....
اشکاش کناره چشماشو خیس کرد و یونگی فقط با نارحتی بهش خیره بود.
×بیبی چرا گریه میکنی؟
=یووون.... کجا بودی؟.... دیگه دوسم نداری؟.... رفته بودی پیش یه امگای دیگهه؟
جیمین گریه هاش شدت گرفت و نگاهشو از یونگی گرفت.... یونگی ناباورانه بهش خیره شد.... چجور تونسته بود اجازه بده امگاش راجبش یه همچین فکرایی بکنه؟
چونه جیمینو توی دستش گرفت و صورتشو سمت خودش برگردوند تا دوباره نگاهش کنه.
×بیبی.... من واقعا احمقم که گذاشتم راجبم یه همچین فکرایی بکنی ولی بدون اونقدری واسم با ارزشی که نمیتونم بهت خیانت کنم....فقط میخواستم برات یه چیزی به عنوان هدیه بگیرم تا بیام و از دلت درارم... برای همین بیرون بودم.... اما وقتی فهمیدم حالت خرابه زودی خودمو رسوندم.
=راست....راست میگی؟
×معلومه که راست میگم....من هیچوقت قرار نیست بهت دروغ بگم.
جیمین به چشمای آلفاش خیره شد و دستاشو برای به آغوش گرفتن یونگی باز کرد.
=پس بغلم کن.
یونگی محکم تر و سریع تر از چیزی که جیمین انتظارشو داشت بغلش کرد و بوسه ای روی گردنش گذاشت.
×خیلی دوستت دارم بیبی.
=منم دوستت دارم یوون.








[دو روز بعد....شب ساعت ۷:۴٠دقیقه]

taehyung

برای رفتن به اون مهمونی و دیدن دوباره ی هوسوک هیونگ زیادی دلشوره و اضطراب داشتم....
من به جوابی که قرار بود به هیونگ بدم فکر کرده بودم....باید اونم حقیقتو میفهمید....نمیتونستم وارد زندگیش بشم و با کلی دروغ باهاش زندگی کنم و شریک زندگیش باشم.
پیرهن مشکی رنگی که تنم بود با لباسی که هوسوک هیونگ برام گرفته بود عوض کردم....شلوار مشکی رنگیو پوشیدم و پایین لباسمو داخل شلوارم زدم....
جلوی آینه رفتم و به چهره م نگاه کردم....بالم لبی که از قبل اونجا بود رو برداشتم و روی لبام کشیدم....
موهامو شونه کردم و کمی بهشون حالت دادم.
گوشیمو از روی میز برداشتم که دیدم هوسوک هیونگ داره بهم زنگ میزنه....جوابشو دادم.
+الو...
€ته....پایین منتظرتم....زود بیا.
+باشه....الان....الان میااام.
تهیونگ به تماس پایان داد و هنوز قدم اولو سمت در اتاقش برنداشته بود که در اتاقش باز شد و مصادف شد با ورود جونگکوک.
+اـ...اوه جونگکوک.
جونگکوک پوزخندی زد و دستشو توی موهاش برد که تهیونگ اخمی کرد و سوالی بهش خیره شد.
_میخوای بری مهمونی با هوسوک؟
+خب...آره.
_پس نباید خیالمو بابت این موضوع راحت میکردی...تو همه چیو راجب احساساتم به خوبی فهمیدی تهیونگ.
تهیونگ لبخندی زد و نگاهشو گرفت.
+خیالتو بابت این موضوع راحت کردم چون قرار نیست اتفاقی بیفته....فقط میخوام به درخواستش جواب بدم...
جونگکوک قدمهاشو سمت تهیونگ برداشت....توی کمترین فاصله روبروش وایساد و پهلوی تهیونگ رو گرفت...تهیونگ نگاهشو به جونگکوک داد و کمی خودشو عقب کشید و خودشو از دستای جونگکوک آزاد کرد.
جونگکوک فقط با ناباوری به تهیونگ نگاه میکرد....
_تو هنوزم داری ازم فاصله میگیری.
تهیونگ نگاهشو گرفت و خواست از کنار جونگکوک رد بشه و بره اما جونگکوک مچ دستشو گرفت.
+باید برم....اون پایین منتظرمه.
_تا وقتی که تمام توجهت متعلق به من نباشه نمیزارم بری.
نمیدونست باید چه واکنشی به حرفای جونگکوک نشون بده با اینکه فقط داشت احساساتش رو مخفی میکرد...فقط میتونست الان برای یه چیز تلاش کنه...اینکه دستشو از دست جونگکوک بیرون بکشه اما جونگکوک دستش رو محکم گرفته بود....اون حتی نمیتونست یه تکون خیلی کوچیک به دستش بده.
+جونگکوکاا....دستمو ول کن....با اینکارت فقط داری خراب ترش میکنی.
تهیونگ بیشتر سعی کرد و بالاخره تونست دستشو از دست جونگکوک بیرون بکشه اما وقتی برگشت تا سمت در قدم برداره دوباره جونگکوک مچ دستش رو گرفت اما ایندفعه فقط همین نبود....جونگکوک با یه حرکت تهیونگو سمت خودش برگردوند....کمرشو گرفت و جهتشو عوض کرد .تهیونگو سمت تخت هل داد و بسرعت سمتش رفت و روش خیمه زد و کاری کرد دراز بکشه....اونو بین دستاش اسیر کرد و لبخندی زد...طوری که نیش های آلفاش رو به خوبی نشون میداد.
تهیونگ شوکه به جونگکوکی که روش خیمه زده بود نگاه کرد....حتی نمیتونست حرکت کنه.
جونگکوک دستش رو به صورت تهیونگ نزدیک کرد و روی لباش گذاشت.
_برق لبت زیادی میدرخشه....این خوب نیست امگا....تو نباید برای کسی به غیر از جفتت اینقدر خوشگل کنی....هوووم؟
+تو بازم دیوونه شدی.
جونگکوک خنده کوچیکی کرد... سرشو تکون داد و با لحن کشیده ای حرفاشو زد.
_آره....درست فهمیدی....هرچیزی راجب تو میتونه منو دیوونه کنه بیبی.
بین حرفاشون گوشی تهیونگ زنگ خورد....بازم هوسوک بود و جونگکوک با دیدن اسمش بیشتر اعصبانی شد اما فقط پوزخندی زد.
_میدونی بیب؟...خیلی دوست دارم اون گردن سفیدتو مارک کنم.
+بس کن جونگکوک...بزار برم....بزار برای وقتی که برگشتم...خب؟
_نمیزارم بری و مال کس دیگه ای بشی....تو فقط و فقط مال منی...فهمیدی؟
+بزار جوابشو بدم.
_بهتره براش یه بهانه جور کنی....چون اگه بخوای بری پیشش مارکت میکنم...رایحه م رو روت میزارم تا بفهمه متعلق به کی هستی.
+خیلی خب....باشه....باشه.
تهیونگ خودشو به جونگکوک تسلیم کرد...جونگکوک پوزخندی زد و از روی تهیونگ بلند شد....
تهیونگ روی تخت نشست و نفسشو بیرون داد.
شماره ی هوسوک رو گرفت تا باهاش حرف بزنه و یه بهونه براش جور کنه.
بعد از اینکه برای اولین بار بوق خورد هوسوک جواب داد.
€الو ته...چرا جوابمو ندادی؟
+آمم خب....فکر کنم نمیتونم امشب توی اون مهمونی....باهات....باهات باشم.
€چرا؟
+نمیدونم چطور....اما یهویی حالم بد شد....
€میخوای بیام پیشت بمونم؟
+نه....نه نه لازم نیست.
€خیلی خب....باشه...فقط بهم زنگ بزن و منو از حالت با خبر کن....باشه؟
+با....باشه....خدافظ.
€خدافظ.
هوسوک از اینکه تهیونگ اینقدر هول هولکی حرف میزد متعجب بود اما خب زیاد اهمیت نداد...به این فکر کرد که شاید بخاطر حال بدش باشه....بهرحال مهمونی امشبو باید بدون تهیونگ میگذروند.

waiting_kookvHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin