part 14

1.3K 187 8
                                    








جونگکوک تهیونگو به اتاق خودش برده بود.... تهیونگ سرشو روی شون جونگکوک گذاشته بود و با هم به آلبومی که خاطرات بچگیاشون داخلش ثبت شده بود نگاه میکردن.
+میگم که.... چطور این خاطراتو جمع کردی و هنوزم داریشون؟
_باهم خاطراتمونو اینجا ثبت کردیم... نگه داری ازشون کار آسونی نبود.
+اوه.... واقعا؟.... با همدیگه؟
_آره باهم...
تهیونگ لبخندی زد و نفسشو بیرون داد و صفحه ی بعد آلبوم رو اورد و با دیدن عکس لبخندش بزرگتر شد.
+اینجا...
_از من خواستی ببرمت پارک.... بعدش اومدیم و بستنی خوردیم.
+حتما خوردن بستنی هم خواسته ی من بوده... آره؟
جونگکوک خندید و سرشو به طرفین تکون داد.
_نه بیب.... اون موقع خودم دوست داشتم برات بگیرم...تو واقعا کیوت و بامزه بستنی میخوردی.
+جونگکوک...
جونگکوک حرفشو قطع کرد و با لحن ناراحتی اعتراض کرد.
_تو الان نباید بهم میگفتی جونگکوک.
تهیونگ متعجب سرشو بالا اورد و به جونگکوک نگاه کرد.
+پس.... باید چی بگم؟
جونگکوک اخمی کرد که تهیونگ خنده ی آرومی کرد.
+باشه باشه...کوکی چطوره؟
_این عالیه.
با لبخندی پیشونی امگاش رو بوسید و رضایتشو دریافت کرد....
_حالا میتونی حرفتو بزنی.
+من تا حالا بستنی خوردنتو ندیدم....کی میتونیم باهم دوباره بستنی بخوریم؟
_هروقت که تو دوست داشته باشی.
+مرسیییی.
تهیونگ آلبوم رو بست و روی میز کنار تخت گذاشت...دوباره توی بغل آلفاش برگشت و محکم دستاشو دور کمرش حلقه کرد و چشماشو بست.
+کوکی من میخوام همینجا بخوابم.
جونگکوک دستشو روی کمر تهیونگ گذاشت و حرفشو با لبخند کوچیکی زد.
_امگای پررو....
تهیونگ با چشمای درشت شده ش از بغل جونگکوک بیرون اومد و متعجب بهش نگاه کرد.
+اوه تو واقعا....الان چی گفتی؟...آه جونگکوکااا اگه دوست نداری فقط بگو.
تهیونگ بلند شد که بره اما جونگکوک با حالت شوکه ی چهرش دست تهیونگو گرفت و برش گردوند سرجاش.
_هی هی من فقط شوخی کردم.
تهیونگ چشم غره ای تحویل جونگکوک داد و موهاشو پشت گوشش انداخت.
+خیلی بی مزه ای.
جونگکوک خنده ی آرومی کرد دستاشو باز کرد.
_حالا کدوم پرنسس میاد بغل این آلفای بی مزه؟
تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد و به حالت صورتش خندید و تندی خودشو توی بغل جونگکوک انداخت....جونگکوک دستاشو محکم دورش حلقه کرد....تهیونگ با احساس راحتی چشماشو بست و بعد از چند دقیقه با رایحه ی تلخ و آرامش بخش آلفاش خوابش برد....
جونگکوک پتو رو روی بدن هردوتاشون کشید....بینیشو روی موهای امگای به خواب رفته ش گذاشت و رایحه ی خوشبوی موهاشو وارد ریه هاش کرد....
دوباره تهیونگو کنار خودش داشت اما قرار بود همیشه خودشو بخاطر اینکه زودتر نفهمیده بود تهیونگه سرزنش کنه.









_________________

ظهر روز بعد...
ساعت ۱۱:٠۵دقیقه.


از ماشینش پیاده شد....شب قبلش تهیونگ بهش گفته بود که توی پارک نزدیک به عمارت جئون همدیگه رو ببینن و حالا اونجا بود...با نگاهش دنبال تهیونگ میگشت که دستی روی شونش نشست.
+سلام.
هوسوک برگشت سمتش و با لبخند بهش نگاه کرد.
€سلام ته...خوبی؟
+ممنونم...میتونیم بشینیم؟...میخوام باهات حرف بزنم.
€خیلی خب....اینجا خوبه؟
هوسوک به نیمکتی که کنار درخت بزرگی بود اشاره کرد و تهیونگ با لبخند کوچیکی تایید کرد.
روی نیمکت نشستن و تهیونگ تصمیم گرفت خودش سر صحبت رو باز کنه.
+خواستم ببینمت چون....میخواستم جواب درخواستتو بهت بدم.
€خب؟
هوسوک کمی مضطرب شد اما تهیونگ خیلی راحت داشت همه چیزو پیش میبرد.
+هیونگ....من نمیتونم قبولش....کنم.
€چی؟
+ببخشید اما نمیتونم...
هوسوک اخمی کرد و سرشو به طرفین تکون داد.
€چرا؟
+تو برات فرقی نداره که منو داشته باشی یا نه...اینو درست میگم؟
€چطور اینو میگی که برام فرقی نداره؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت و با گوشه ی پیرهنش بازی کرد.
+دیشب وقتی بهم گفتی بهت خوش گذشته...به این فکر کردم که...شاید بودن یا نبودنم فرقی برات نداره.
€چرا نباید فرق داشته باشه؟...درسته...خوش گذشته بود اما اگه تو بودی قطعا بیشتر بهم خوش میگذشت...من بابتش متاسفم.... نمیدونستم با گفتنش باعث میشم ناراحت شی.
+نه...متاسف نباش...تو فقط حقیقتو گفتی...حالا منم دارم حقیقتو میگم...نمیتونم درخواستتو قبول کنم.
تهیونگ بلند شد و خواست بره که هوسوک دستشو گرفت....نمیدونست باید چکار کنه....ته دلش خالی شده بود....اضطراب داشت کل وجودشو نابود میکرد.
€تو نباید درخواستمو رد کنی...قلبمو که عاشقت شده چکار کنم؟....جواب اونو چجور میخوای بدی؟
تهیونگ بغض توی گلوش رو قورت داد و ناراحت به هوسوک نگاه کرد...میدونست که هوسوک دروغی نداره بهش بگه....میدونست که همه ی حرفاش راسته اما نمیتونست با دروغ وارد زندگیش بشه...درسته رد کردنش درد داشت ولی خیانت درد بدتری میشد برای هردوشون.
+من متاسفم....میدونم این جوابی نیست که باید در برابر همه ی خوبی هات بهت بدم اما نمیتونم بزارم بخاطر دروغ هام درد بیشتری بکشی...نمیتونم با دروغ و پنهانکاری وارد زندگیت بشم.
€دروغ؟....دروغ چی؟
+بازم متاسفم که از قبل نگفتم....ولی الان میگم....جونگکوک فقط جفت من نیست....من و اون بچگیامون عاشق هم بودیم....من تمام این مدت سعی کردم احساساتم رو راجبش دور بریزم تا درخواستت رو قبول کنم اما نتونستم....برام سخت بود که بینتون یکیو انتخاب کنم چون تو واقعا مهربونی و من نتونستم جواب مهربون بودنات رو با رد کردن درخواستت بهت بدم.... میدونم... نمیخواستم ردش کنم اما نمیتونستم قبولشم کنم چون از همون اول حقیقت رو نگفته بودم... پس نمیتونستم با کلی دروغ وارد زندگیت بشم چون میدونستم اگه بفهمی بیشتر درد میکشی....میدونم رد کردن درخواستت درد داره ولی قبول کن که خیانت بدتره....فقط نمیخوام قلبت بشکنه....نمیخوام بعد از یه عمر زندگی باهام فکر کنی قصدم این بوده که بهت خیانت کنم برای همین مجبورم درخواستت رو رد کنم.
تهیونگ منتظر هیچ جوابی نبود....حال هوسوک رو خوب میفهمید و قرار بود خودش رو بخاطر حال بد هوسوک سرزنش کنه اما خوشحال بود از اینکه بهش دروغ نگفته بود.
از روی نیمکت داخل پارک بلند شد و زیر لب با صدای آرومی با سر پایین افتاده ش از هوسوک خدافظی کرد...هوسوک نمیخواست تنها خواسته ی دلش رو پس بزنه برای همین بلند شد و دنبال تهیونگ رفت....دستشو گرفت و برش گردوند سمت خودش....تهیونگ دوباره به چشمای آلفای روبروش نگاه کرد....میتونست ناراحتیو داخلشون ببینه و این بیشتر بهش عذاب وجدان میداد.
هوسوک دستشو روی آرنج تهیونگ گذاشت و با دست دیگه ش گونه ی تهیونگو آروم لمس کرد....لبخند تلخی زد و حرفشو گفت.
€حالا که درخواستمو قبول نکردی ازت میخوام منو به تنها خواسته ی قلبم برسونی...میتونی انجامش بدی؟...اونطوری فکر کنم قلبم راحت تر بتونه نبودنتو تحمل کنه.
+چه...خواسته ای؟
€میخوام اولین بوسه م با تو باشه....میشه؟
نمیتونست خواسته ی هوسوک رو رد کنه چون مطمن بود اونطوری بیشتر قلبش میشکنه....یه بوسه خواسته ی کوچیکی بود...خیلی کوچیک....به خودش قول داد که قرار نیست جونگکوک راجب این بوسه چیزی بفهمه برای همین تصمیم گرفت خواسته ش رو قبول کنه.
سرشو آروم تکون داد و جلو رفت....هوسوک سریع اما آروم لباشو روی لبای تهیونگ گذاشت و اونارو خیلی کوتاه بوسید....نمیخواست زیاد طول بکشه چون میدونست تهیونگ با وجود جونگکوک خواسته ی قلبشو قبول کرده.
برای آخرین بار با عشق توی چشماش به امگای روبروش خیره شد و اشکاش آروم گونه هاشو خیس کرد....تهیونگ قلبش لرزید...دستشو جلو برد تا اشکای آلفا رو پاک کنه اما هوسوک عقب کشید....بدون خدافظی تهیونگو تنها گذاشت...سوار ماشینش شد و رفت.
تهیونگ هوفی کشید و سرجای قبلیش برگشت...روی همون نیمکتی که با هوسوک اونجا نشسته بودن...دلش میخواست فعلا تنها باشه...نمیخواست فعلا به عمارت برگرده....مطمن بود دلش برای اون آلفای خوش اخلاق با اون لبخندای شیرینش تنگ میشه اما چیزی بود که خودش انتخاب کرده بود پس باید قبولش میکرد.
بغضش شکست...طوری که نتونست جلوی گریه هاشو بگیره و بلند شروع کرد به گریه کردن و صورتشو با آستینای لباسش پوشوند...
از اینکه قلب کسی رو که همیشه سعی در خندونش داشت شکونده بود ناراحت بود.
فقط میخواست بدونه اگه دوباره به هوسوک پیام بده یا تماس بگیره جوابی ازش میگیره یا نه.







_________________________

جیمین بین پاهای آلفاش نشسته بود و سرشو به سینه ش تکیه داده بود....یونگی با لبخند شکم امگاش رو لمس میکرد و توی گوشش حرفای عاشقونه ای زمزمه میکرد که باعث میشد جیمین فقط بخنده و احساس خوبی داشته باشه.
=یون...
×جانم؟
=بنظرت خوشگل و کیوته؟
×معلومه عزیزم....من دوست دارم مثل تو دلبر باشه بیبی.
=پس چرا مثل پدرش نباید قوی باشه؟
×دوست داری مثل من باشه؟
=من دوست دارم شبیه هردوتامون باشه.
×پس مطمنم که شبیه هردوتامونه....
جیمین توی بغل یونگی چرخید و بهش نگاه کرد....با لبای پایین افتادش اخمی کرد که یونگی سوالی بهش نگاه کرد.
×چیزی شد؟
=ازت ناراحتم.
×چراا؟
=میدونی اصلا منو بوس نکردی....اصلا چرا من باید بهت بگممم....تو دیگه منو دوست ندارییی.
یونگی پوزخندی زد و موهاشو عقب فرستاد.
=یاااا...برای چی پوزخند میزنی؟
×بیبی دلش تنگ شده.
=اصلا بوس نموخوااام...برو یه امگای دیگه رو ببوس.
بعد از تموم شدن حرفش روشو کرد اونور اما یونگی چونه ی امگاش رو محکم توی مشتش گرفت و سمت خودش برش گردوند...صورتاشونو به هم نزدیک کرد و روی لبای جیمین زمزمه وار حرفاشو زد.
×نمیدونی وقتی میگی برو یه امگای دیگه رو ببوس چقد اعصبانی میشم....اونموقع س که دوست دارم تمام بدنت رو بوسه بزنم تا بفهمی عاشق هیچ امگای دیگه ای جز تو نیستم. ....فقط کافیه دوباره تکرارش کنی.
همزمان با تموم شدن حرفش لباشو روی لبای جیمین گذاشت و اجازه ای حرف زدنو بهش نداد....همینکه رایحه ی تلخ شده ی امگاش بیش از حد شیرین شد پوزخندی توی دلش زد....شیرینی رایحه ی امگاش بیش از حد براش خاص و دوست داشتنی بود....چیزی که میپرستیدش و عاشقش بود فقط و فقط جیمین کوچولویی بود که همیشه براش دلبری میکرد و منتظر بود آلفاش نازشو بخره.







_________________________

در عمارت به صدا دراومد.

هوسوک با بیحالی از روی کاناپه بلند شد و سمت در عمارت رفت تا درو باز کنه...همینکه در رو باز کرد نفهمید چیشد...
اونقدری همه جا براش تاریک و بی حس شد که نه میتونست چیزی ببینه و نه میتونست چیزیو بفهمه.
آخرین چیزی که تونست ببینه مردی بود که با پارچه ی سیاهی صورتشو پوشونده بود....اما بعدش دیگه نفهمید چیشد...

ای کاش زمان به عقب برمیگشت و به صدای زنگ در عمارت اهمیتی نمیداد...




















اوکی اینم پارت بعد فقط یکم کم نوشتم.
بوراهه آرمی💜....


waiting_kookvWhere stories live. Discover now