part 5

1.6K 310 14
                                    

جونگکوک از اینکه اون امگا هیچ ری اکشنی به حرفش نشون نداد کمی شوکه شد اما بیخیالش شد.
jungkook

تو فکرام فرو رفتم... فکرم همش درگیر یه نفر بود...
دوست داشتم ببینمش... دوازده سال گذشته اما من حتی نمیدونم چهرش چجوریه و چقدر تغییر کرده... اینا همشون باعث میشد قلبم درد بگیره... احساس میکردم اون فراموشم کرده.

رشته افکارش با صدای زنگ در پاره شد و نگاهشو به جیمینی داد که داشت میرفت تا درو باز کنه.
بعد چند دقیقه هوسوک و جیمین باهم اومدن داخل و هوسوک لبخندی زد.
€سلام... سلام.
هوسوک به همه سلام کرد و با تک تکشون احوال پرسی کرد تا اینکه رسید به تهیونگ... با دیدنش لبخندش کمی محو شد و اونقدری بهش خیره موند که تهیونگ زودتر بهش سلام کرد.
+سـ... سلام.
هوسوک دوباره لبخندی زد و با تهیونگ دست داد.
€سلام...
هوسوک سمت جین برگشت و با لبخند سوالشو پرسید.
€هیونگ... نمیخوای بگی کی هستن؟
~اون ویه... و اینکه همونیه که با ماشین جیمین تصادف کرده.
€اوه... خوشبختم...خوشحالم که سالمی.
+منم همینطور....و ممنونم.
همه دوباره به سرجاشون برگشتن و جین هم با هوسوک رفت طبقه بالا تا بهش کمک کنه.
جونگکوک از فرصت استفاده کرد و حرفشو به تهیونگ زد.
_دفعه دیگه برای کسی بلبل زبونی نمیکنی... فهمیدی؟
+همچین کاری نکردم.
یونگی و نامجون و جیمین حتی خود جونگکوک با جوابی که تهیونگ خیلی راحت داده بود چشماشون درشت شد و شوکه شدن.
جونگکوک پوزخندی زد و به سختی سعی کرد به اعصاب خودش مسلط باشه اما نتونست... از سرجاش بلند شد و سمت تهیونگ رفت و دستشو محکم گرفت و از سرجاش بلندش که بازم جیمین میخواست بره دنبالش که یونگی نگهش داشت.
=یووون... چرا همیشه منو نگه میداری خب؟
×برای بار آخر بهت میگم تو دخالت نکن.
جیمین اهی کشید و پاشو محکم به زمین کوبید و برگشت سرجاش...

jungkook

دراتاقمو باز کردم و اون امگا رو داخل اتاق هل دادم و خودمم رفتم داخل و درو قفل کردم...
کمربندمو باز کردم و دور مچ دستم پیچیدم و سمت اون امگا قدم برداشتم... بهش گفته بودم نباید سرکشی کنه.
از نگاهش و عقب عقب رفتناش میتونستم بفهمم ترسیده... از بین دندونای چفت شدم حرفمو زدم.
_مثل اینکه خیلی دلت میخواست کتک بخوری... آره؟
هیچ جوابی ازش نشنیدم برای همین پوزخندی زدم و بیشتر بهش نزدیک شدم که اونم عقب عقبی رفت و بالاخره پشتش به دیوار خورد.
_دوست داری اون بدن خوشگلت کبود شه؟... هومم؟

_میخوای من برات انجامش بدم؟

+نـ... نه.
_چرا حاضر جوابی کردی هرزه؟
+معـ... معذرت میخوام.
با عذرخواهیش پوزخندم بزرگتر شد و توی یک قدمیش روبروش وایسادم که نگاهشو ازم گرفت.
_دیگه معذرت خواهی فایده ای نداره امگا کوچولوی بی ادب.
با لحن مسخره ای گفتم و بلند خندیدم و خیلی سریع خندمو جمع کردم... کمربندو بالا بردم که بزنمش اما....






waiting_kookvTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang