part 13

1.3K 203 7
                                    








____________________

جین که صدای زنگ آیفون رو شنید از آشپزخونه بیرون اومد و آیفون رو برداشت و درو باز کرد.
جیمین و یونگی بودن و جین از پشت آیفون تونسته بود ببینه که چقدر خرید کردن و خب اینکه همشونم یونگی نگه داشته بود براش خنده دار بود.
جیمین با ذوق و شوق اومد داخل و توی بغل جین هیونگش پرید و بلند بهش سلام کرد.... و یونگی که نفس زنان با کلی خرید وارد میشد هم به جین و نامجون سلام کرد... جین نتونست جلوی خندش رو بگیره و به یونگی خندید که یونگی پوکر شد.
×هیونگ بجا اینکه کمکم کنی بهم میخندی؟
~مگه من مجبورت کردم اینهمه چی بخری که کمکت کنم؟
×نخیر.... یه بیبی بدون اینکه خودش کمکم کنه اینهمه چیز خریده.
جیمین اخمی کرد و غر زد.
=تو که از من انتظار نداری هم این بچه رو نگه دارم هم اون خریدارو... هوووووم؟
×بیبی اون هنوز کوچولوعه....
=غر نزن یووون... میدونی بلند کردن چیزای سنگین واسم خوب نیس.
~راست میگه.... پس تو چجور آلفایی هستی؟
×بسه بسه... فعلا که همه رو خودم نگه داشتم.
جیمین ابروهاشون بالا داد و لبخند شیطونی زد و حرفشو گفت.
=همین درسته عزیزم.
×هیونگ حداقل برو به جونگکوک بگو بیاد کمک.... شده عین درخت خشک شده ای داخل اتاقش.
~اون نمیتونه فعلا....بهتره بجای درخواست کمک ببری بزاریشون بالا.
×خب سنگینن...چجوری برم؟
~همونجوری برو که تا اینجام اومدی....اوکی؟
×میشه بپرسم چرا نمیتونه بیاد کمک کنه؟
~زر نزن مین یونگی.....برو یا خودم با لگد میفرستمت طبقه بالا هاااا.
یونگی پوکر نگاه کرد و آروم آروم قدم هاشو برداشت و مواظب بود خریدا روی زمین نیفتن...اما نامجون وقتی فهمید یکم براش سخته بلند شد تا بره کمکش.
÷بده من کمکت کنم.
یونگی لبخندی زد و نامجون هم چند تا از کیسه های خرید رو ازش گرفت و بهشون نگاه کرد.
÷واقعا الان لازم نبود اینهمه خرید کنید هااا.
×بیبی اصرار داشت.
÷او....درسته.
×مرسی هیونگ که داری بهم کمک میکنی.
÷خواهش میکنم.
نامجون با لبخند گفت و هردوتاشون با هم از پله ها بالا رفتن....
جیمین هم با جین وارد آشپزخونه شد و روی صندلی کنار میز نشست و به سالاد داخل ظرف نگاه کرد....یه دونه کاهو از داخلش برداشت و خورد و کلی ذوق کرد که جین سوالشو پرسید.
~واقعا یه دونه کاهو اینقدر ذوق داره؟
=اوهوم.
~چقد بامزه ای تو.
=هیونگ....اینقد تیکه ننداز اعصابم خراب میشه هااا.
جین اخمی کرد و چهرشو تو هم برد.
~خوبه خوبه....قلدر هم شدی کههه....
جیمین که این حرفو از هیونگش شنید لباشو پایین داد و چشماشو پاپی طور کرد.
=ببخشید خب....من معذرت موخواااام.
~خیلی خب...خودتو لوس نکن....یعنی امیدوارم تو زودتر این بچتو بیاری دنیا اینهمه ناز و نوز کردنو بزاری کنار.
جیمین با دهن باز و چشمای درشت شده ش حرفشو زد.
=واااا هیووونگ....من کی ناز کردم؟
جین فقط چشم غره ای تحویلش داد که جیمین یه کاهوی دیگه از ظرف سالاد برداشت که جین خیلی یهویی داد زد... جیمین سه متر پرید تو هوا و دست از قلبش گرفت.
~کم این کاهو هارو بخور....اییییش.
=توروخدا نکن هیونگ....ترسیدم....یعنی نزدیک بود سکته کنم.
~فقط جرعت داری اون انگشتای نازنینتو یبار دیگه ببر تو ظرف سالاد تا با همین قاشق بیفتم دنبالت.
=باشه اصن....دیگه نمیخورم...هیونگ خسیسسس.
کاهو رو توی ظرف سالاد انداخت و بی توجه به چشمای درشت شده ی هیونگش از آشپز خونه بیرون رفت....
جین چند باری دهنشو باز کرد تا جواب جیمینو بده اما خب فهمید الان دیگه واقعا نمیتونه جوابی بده پس ساکت شد.







waiting_kookvWhere stories live. Discover now