taehyung
وارد اتاقم شدم و درو محکم بستم... پشت در سر خوردم و اشکام آروم آروم از روی گونه هام پایین میومدن... دوباره با مامانم دعوام شده بود... مثل هرروز... اون همیشه کتکم میزنه... هیچوقت براش مهم نبودم... تنها چیزی که براش مهم بود فقط پول و آبروش بود و مال و اموال بابام که حالا با مرگ پدرم بهش رسیده بود.
اون زندگی پدرمو نابود کرد حالا نوبت زندگی منه که قراره امشب نابود شه.[ساعت 7:۳٠شب]
حوصله حموم رفتنو نداشتم... بدنم کلی درد میکرد... حتی اونقدری خسته بودم که نمیتونستم از روی تختم بلند شم اما اگه انجامش نمیدادم دوباره ممکن بود کتکم بزنه و من اینو اصلا دوست نداشتم.
از روی تخت به سختی بلند شدم و از درد پهلوم چهرم تو هم رفت... با قدمای لنگم تا در حموم رفتم و بعد از دراوردن لباسام وارد حموم شدم و درو بستم.
از توی آینه به بدنم نگاه کردم... همش کبود بود... اونقدری هرروز کتکم میزد که کل بدنمو نابود کرده بود... قطره اشکیو که از روی گونه م به پایین سر خورد سریع پاک کردم... نباید ضعیف بودن خودمو خودم به رخ خودم بکشم... به اندازه کافی بقیه این ضعیف بودنو به رخم میکشیدن... من دیگه نباید انجامش میدادم.
از اینکه اینقد ضعیفم متنفرم... از خودم متنفرم... از مامانم متنفرم... از زندگیم متنفرم... از همه چیزم متنفرم... تا آخر عمرم از همه متنفرم...اما تمام عمرم فقط منتظر یه نفر میمونم حتی اگه بهم بدقولی کرده باشه.بعد از دوش ساده ای که گرفتم حولم رو دور بدنم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون...
روی تختم لباسایی رو دیدم که از قبل اونجا نبودن... پوزخندی زدم و نگاهمو ازشون گرفتم... میدونستم کار مامانمه... میخواست امشب اونارو بپوشم و اونقدری دلبری کنم که خودش به پولی که میخواد برسه... از اینکه فقط براش مثل یه وسیله بودم متنفرم... خیلی متنفرم.حوله رو روی زمین انداختم و به اجبار شروع به پوشیدن لباسایی که برام گذاشته بود کردم...بعد پوشیدنشون جلوی آینه رفتم و به صورتم نگاه کردم... به بدنم توی اون لباسا... اونقدر لاغر بودم که بیشتر از خودم بدم اومد و نتونستم جلوی گریه کردنمو بگیرم...
دستامو روی صورتم گذاشتم و بلند هق هق کردم اما بعد چند ثانیه در اتاق با صدای بدی باز شد که بشدت ترسیدم و لرزه به بدنم انداخت... مامانمو با چهره اعصبانیش دیدم که بهم نزدیک شد و بهم سیلی زد که دستمو روی صورتم گذاشتم و بهت زده بهش نگاه کردم.
*پسره ی احمق... فقط بلدی گریه کنی... اگه امشب خوب پیش نره تورو میکشم... فهمیدی چندش؟
سرمو تند تند تکون دادم که از اتاق خارج شد و درو محکم بست.
ایندفعه بیصدا گریه کردم... پس اگه خوب پیش نره میکشتم... آره؟... اگه با کشتنم از این همه بدبختی خلاص میشم پس خودمم همینو ترجیح میدم... همین الانش فقط بخاطر یه نفر تصمیم گرفتم زندگی کنم و تا اینجا ادامه دادم.
![](https://img.wattpad.com/cover/270725304-288-k651588.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
waiting_kookv
Fanficگایز این همون فیکه امگاورس هست که تو اکانت قبلیم تا پارت چهارم رفت اینجا دوباره میزارمش. کاپل اصلی←﴿kookv♤♡ کاپل فرعی←yoonmin, namjin, شاید Vhope☆﴾