part 4

1.7K 346 17
                                    


جیمین بلند شد و میخواست دنبالش بره اما یونگی دستشو گرفت و کشید که دوباره سرجاش نشست.
×تو دخالت نکن.
=یووون.
×بهت گفتم دخالت نکن... باهاش هرکاریم کنه نمیکشتش... مطمن باش.
جیمین نفسشو محکم بیرون داد.
=دارم پشیمون میشم از اینکه اون امگای بیچاره رو به عمارت نفرین شده جئون اوردم... هنوز روز دومه و اون آلفای احمق داره مدام اذیتش میکنه. با صدایی که از طبقه بالا اومد ایندفعه جین بلند شد که بره اما نامجون نزاشت.
÷عزیزم...بشین.
~ولم کن باید برم ببینم داره چه غلطی میکنه.
÷تو امگایی جین... فکر اینکه توی این شرایط بری اون بالا و ببینی داره چه غلطی میکنه و چه بلایی سر اون امگا میاره رو از سرت بیرون کن.
جین سر جاش نشست اما ایندفعه جیمین که دید حواس یونگی بهش نیست سریع بلند شد و سمت طبقه بالا رفت.
×بیبی...
یونگی که از یهویی رفتن جیمین اعصبانی شده بود بلند شد و دنبالش رفت برای همین جین و نامجون هم بعد اینکه نگاه کوتاهی به هم کردن بلند شدن و سمت طبقه بالا رفتن.



Taehyung

در زدم که درو به سرعت باز کرد و بازومو محکم گرفت و کشیدم داخل و در رو بست و قفلش کرد و اونقدری محکم منو به در کوبید که تونستم دردو توی جای جای بدنم احساس کنم برای همین اشکام گونه هامو خیس کردن.

جونگکوک دست قویش رو روی گلوی امگا گذاشت و اونقدری سفت فشار داد که امگا به سرفه کردن افتاد.
جونگکوک دستشو از گردن امگا جدا کرد و سیلی به صورتش زد که امگا از درد ناله کرد و روی زمین افتاد.
_بهت گفته بودم اگه سرکشی کنی تنبیهت میکنم... نگفتممم؟
از بین دندوناش غرید و سمت امگا رفت.

تهیونگ باز تونست حس کنه سرش تیر کشیده برای همین چشماشو بست و دستشو روی گوشاش گذاشت.

*هرچی بشه تورو تنبیه میکنم.*

*لیاقتت همینه پسره ی سرکش*

*میکشمت*
*میکشمت*

*نه... نزن*
*منو کتک نزن.*
*کتکم نزن*

با دردی که دوباره حس کرد جیغ بلندی کشید و بلند هق هق کرد.
+نزن... نزننننن... منو کتک نزن...
اونقدری بلند داد کشیده بود و جیغ زده بود که جونگکوک هم سرجاش خشکش زده بود...با چشمای درشتش فقط به امگایی که روی زمین توی خودش جمع شده بود و محکم دست از سرش گرفته بود نگاه میکرد که با ضربه محکمی که به در خورد قفل در شکست و در محکم باز شد...
جیمین بسرعت اومد داخل و سمت تهیونگی که روی زمین افتاده بود و داشت هق هق میکرد رفت و از پشت آروم بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه.
=هیییش... هیچی نیست.
یونگی اومد داخل و قدماشو محکم سمت جونگکوک برداشت و دستشو بالا برد که جونگکوکو بزنه اما وقتی دید چشمای جونگکوک کمی آبی شدن فهمید گرگش داره بیدار میشه...با چشمای درشت شدش سمت جیمین و تهیونگی که هنوزم اونجا بودن برگشت و حرفشو زد.
×بیب... زود باش ببرش بیرون... زودباااش.
جیمین با صدای یونگی سرشو تکون داد و سریع تهیونگو بلند کرد و از اتاق رفتن بیرون.
یونگی بازوی جونگکوک رو گرفت و اونو سمت کاناپه داخل اتاق برد و نشوندش...
جونگکوک نفس عمیقی کشید و چشماشو باز و بسته کرد که دوباره مثل اولش شد.
×داشتی چه غلطی میکردی؟... نگو که کتکش زدی...
جونگکوک با پوزخند روی لبش انگار که از کارش راضی باشه به یونگی نگاه کرد.
_چرا... کتکش زدم.
×یبار دیگه تکرار کن... چه غلطی کردی جئون؟
_جفتمه... دوست دارم دست روش بلند کنم جناب مین... و اینکه وقتی من با جفت تو کاری ندارم با جفتم کاری نداشته باش.
×احمق شدی؟... اینقدر جفت من جفت تو نکن... درسته امگاها ضعیفن ولی حق نداری اینطوری باهاش برخورد کنی... کاش یکم یاد بگیری.
گفت و پوزخندی زد و از کنار جونگکوک بلند شد و از اتاق بیرون رفت و درو بست.
جونگکوک هوفی کشید و چشماشو بست و فشارشون داد.
_چطور وقتی هیچوقت بعد اون روز دنبالت نگشتم اینهمه منتظرت موندم؟... فکر میکردم اگه بزرگ شیم میتونیم به هم برسیم اما من دارم جفت خودمو بخاطر تو که هنوز منتظرتم به کشتن میدم...
جونگکوک تمام حرفاشو زمزمه کرد و سمت تختش رفت... فکر اینکه تمام مدت فقط خودش انتظار کشیده و کسی که دوسش داره الان فراموشش کرده داشت دیوونش میکرد... چرا اینطوری فکر میکرد؟



waiting_kookvМесто, где живут истории. Откройте их для себя