┨Chapter 20├ Amaryllis

1.5K 289 110
                                    

-چانیول


مرد کنار پنجره، نگاهشو از چراق های روشن خیابون گرفت و عقب برگشت.


بکهیون با صورت ناراحت و غمگینی قدم هاشو سمتش گرفت.


چان نگاهشو از پاهای برهنه اش به پیراهن گشادی که به تن کرده بود کشوند و پلک کوتاهی زد.


بک تو چند قدمیش بود و نگاهش داد میزد که تا چه حدی بهم ریخته اشت.

مرد بلندتر با محبتی که بکهیون ساعت ها منتظرش بود دستاشو باز کرد و پسر با عجله خودشو تو آغوشش پرت کرد. چان به گرمی پذیرفتش و بین بازوهاش فشارش داد.


-پسر کوچولوی من

بکهیون بی صدا صورتشو به سینه مرد فشرد و از عطر تنش نفس کشید.


-بکهیونی


-بله


چان با علاقه دستاشو رو پشتش کشید و با موهبت نوازشش کرد.


-چرا نخوابیدی؟ دیر وقته


-تو بیدار موندی...خیلی ناراحتت کردم؟

چان یه دستشو زیر چونه اش برد و به آرومی سرشو بالا آورد و به چشمای متشنج مقابلش لبخند دلگرم کننده ای زد.


-از رفتاری که باهات داشتم ناراحتم.


-دست خودم نبود...نمیدونم چرا مدام به اینکار فکر میکنم.


-بدنت به تحریک شدن عادت کرده...تمام فکرت شده لذت بردن از خودت.

بک به آرومی سر تکون داد و با خجالت زمزمه کرد:


-بخاطر بی دست و پا بودنمه.


-نه، تو هنوز هم همون آدم پاک و معصومی که عاشقش شدم...فقط حس نیاز درونت تحریک شده...با هم درستش میکنیم، تو مالِ منی، یادت که نرفته؟

-یادمه چان...اینطوری ناراحت نباش، وقتی ناراحتی سرد و بی روح میشی؛ یادت میره منی وجود داره که به یه نگاه از تو دلخوشه...وقتی ناراحتی همه چیزو از یاد میبری حتی منو!


چان سرشو خم کرد و پیشونی پسر کوچولوشو محکم بوسید.


-تو هیچوقت از یادم نمیری، فقط اونقدر ساکت میشم که به سرت میزنه فراموش شدی...این اطمینان رو بهت میدم که تو هر لحظه تو فکرمی.

بکهیون بعد از یه روز سخت و دردناک بالاخره یه لبخند کوچیک زد و گره دستاشو دور مرد محکمتر کرد.


-امروز خیلی بدجنس شده بودی.


-خیلی عصبانیم کردی...فکرشو نمیکرد چندین بار همچین کاری کرده باشی، وقتی اکثر اوقات کنار خودم ارضا میشدی و بهت لذت میدادم فکر کردن به اینکه راضیت نمیکردم عذابم میداد.

بک لبهاشو از پشت تیشرت به سینه مرد چسبوند و محکم بوسیدش.


-خیلی دوستم داری؟

" Amaryllis "[Complete]Where stories live. Discover now