┨Chapter 1├ Amaryllis

4.9K 538 68
                                    

چشماشو تو کاسه اش چرخوند و با حرص لگدی به پای پسر مقابلش زد.
بکهیون آخ بلندی زیر لب گفت و با صورت درهمی خم شد و پاشو آروم مالوند.
-چته دیوونه؟
کیونگسو رو میز خم شد و با چشمای درشتی که شدت عصبانیتش رو نشون میداد زمزمه کرد:
-تو واقعا یه احمقی؟
بک صورتشو جمع کرد و کلافه پشتشو به صندلیش تکیه داد.
-مگه چیکار کردم که این حرفو میزنی؟
کیونگ به حماقتش خندید و صاف تو جاش نشست.
-هر کاری که نباید میکردیو انجام داد...
بک سریع وسط حرفش پرید و دستشو بالا برد.
-من فقط کاری که درست بود رو انجام دادم
-قرداد یه ساله اونم فقط با شخص خاص...
-هی تو باید تمام جوانبشو در نظر بگیری...من هیچ تجربه کاری ندارم...تازه اون بهم قول داده در کنار کسب تجربه منو معروف میکنه اونوقت میتونم با کمپانی های بزرگ قرار داد ببندم و یه مدل شم
کیونگسو نوچی زیر لب کرد و با اسفباری به دوستش خیره شد.
-تو چقدر ساده ای...
-هیییی کیونگ دست از این حرفات بردار...یه کم واقع بین باش، تو چرا همه اش به چیزای منفی فکر میکنی؟
کیونگ دستاشو تو بغلش گرفت.
-چون من به اون عوضی اعتماد ندارم
اخمای بک غلیظ تر شد و با لحن جدی لب زد:
-دیگه در موردش اونطوری حرف نزن...خوشم نمیاد
صورت پسر مقابلش تو هم رفت و با افسوش سرشو دو طرفش تکون داد.
-چند بار باهاش همکاری کردی؟
-فکر میکنم چهار بار...هر دفعه خودش بهم میگفت باید چیکار کنم...تمام عکسبرداری هاش حدودا یک ساعت طول میکشه اما برای من خیلی طولانی میشه چون تحت آموزش خودشم
کیونگ چونه اشو کج کرد و از رو صندلیش بلند شد.
-من دیگه باید برم
بکهیون لبهاشو تو دهنش کشید و به صورت عصبی دوستش نگاه ‌کرد که چطور مشغول جمع کردن جزوه هاش بود.
-امتحان فردا خیلی سخته!
کیونگ بی خیال شونه هاشو بالا انداخت.
-تو که همیشه نمره هات بالاست...نگران چی؟
بک لبشو بین دندوناش گرفت و چشماشو اطرافش چرخوند.
کیونگ که از طفره رفتن دوسش کمی مشکوک شده بود. با کنجکاوی پرسید.
-چیز دیگه ای میخوای بهم بگی؟ چیه؟
بکهیون با حرکت دستش ازش خواست دوباره بشینه!
کیونگ سرشو دو طرفش تکون داد.
-نه فردا آخرین امتحانمونه و من باید حتما قبول شم...بر خلاف تو آمار و احتمالات جزو درس های مورد علاقه ام نیست
بک به مچش چنگ زد و محکم پایین کشیدش کیونگ با شدت رو صندلی نشست و آخ بلندی کشید.
-چته دیوونه؟
بک داد بلندشو نشنیده گرفت و با کمی مکث لب زد:
-در مورد درس نیست
-خب...
-اون...
کیونگ اخمشو پر رنگ تر کرد.
-کدوم؟
-همون دیگه
بکهیون با لحن مظلومی گفت و کیونگ چونه اشو کج کرد.
-اها همون عوضی...
-هییییییی مگه نمیگم اونطوری حرف نزن؟
داد بلندش تو فضای آروم کافه پیچید و هر دو پسر با لبخند پهنی که نهایت خجالتشون رو نشون میداد سرشونو اطرافشون چرخوندن و سریع نگاهشونو بهم دادن.
-خب همون آقای متمدن!
بک پشت چشمی براش نازک کرد
-یه جوریه...
-چجوریه؟
بک زبونشو دور لبش چرخوند و پیش بینی کرد که با باز شدن لبهاش داد بلند کیونگسو به هوا میره. اما به هر حال میخواست ریسک کنه و خودشو از بار سنگین افکارش رها کنه.
-ما تو آخرین ملاقاتمون...همو بوسیدیم!
کیونگ چند باری پلک زد و ناگهان لبهاش به شکل قلب در اومدن و با صدای نسبتا بلندی شروع به خندیدن کرد.
-عقلتو از دست دادی؟ خیلی خسته ای؟ تب داری؟
دست کیونگ رو از رو پیشونیش کنار زد و با جدیت لب زد:
-ما دو ماهه همو میشناسیم...خونه اش رو به روی خونه ماست و اتاقم سمت خونه اشه...خیلی وقته با هم در ارتباطیم
کیونگ هیچ جوره نمیتونست حرفای پسر مقابلشو بفهمه تمام مدت به این فکر میکرد نکنه بکهیون تب داره و هزیون میگه هر چند غیر ممکن بود.
-بک من برای امتحان فردامون خیلی استرس دارم...میرم خونه تو هم زودتر برو
بک اینبار دستشو محکمتر از قبل فشار داد.
-من خیلی احمقم که دارم با تو حرف میزنم
-تو دقیقا یه احمقی که یه همچین قرارداد مزخرفی رو امضا زدی
بک چشماشو محکم بست.
-میگم اون منو بوسید...میفهمی؟
-چرا یه مرد احمق باید تو رو...
با نگاه غضبناک بک دستشو جلو لبهاش گرفت و سعی کرد ترکیب جمله اشو تغییر بده.
-چرا یه مرد متشخص باید توی بی ریخت رو ببوسه؟
-باور کن راستشو میگم
کیونگ صورتشو با افسوس جمع کرد و با حالت اسفباری زمزمه کرد:
-قرص مصرف میکنی؟
بک بازدمشو با حرص بیرون فرستاد و زیر لب غرید:
-میکشمت
کیونگ چونه اشو کج کرد و بی توجه سوالشو پرسید:
-چرا بوسیدت؟
-ممکنه از من خوشش بیاد؟
فک کیونگ از شدت حماقت بک به کف زمین چسبید.
-تو واقعا...یعنی اون قبل از اینکه بهت بگه ازت خوشش میاد، بوسیدت؟ تو این اجازه رو بهش دادی؟
بکهیون با لبخند پهنی پس گردنشو خاروند.
-خب رفتاراش خیلی متفاوت بود...حتما که نباید به زبون بیاره...
-برو خونه صد بار تو دفترت بنویس...من یه احمق ام...من یه احمقممممممممم
بک دست پسر رو رها کرد و فاصله ابروهاشو کمتر کرد.
-برو گمشو نکبت...منو بگو چرا دارم با توی زبون نفهم حرف میزنم؟!
کیونگ کوله اشو رو دوشش انداخت.
-چون منه زبون نفهم بهتر از بقیه میفهمم که تو یه احمق بزرگی و اون مرد کاری کرده تو با یه محدودیت بزرگ باهاش قرار داد ببندی...تازه اشم تو رو بوسیده و دو روز دیگه میای میگی باکرگیتو از دست دادی!
بکهیون با حرص بلند شد و قبل از رفتن یه پس گردنی محکم به کیونگ زد.
با لحنی که از خشم و عصبانیت پر شده بود زیر لب غرید:
-امتحان فردا رو من حساب نکن
کیونگ بیخیال خندید و بعد از مالوندن پشت گردنش سریع بلند شد و از کافه بیرون زد.
-هیییی بکهیون وایستا
کیونگ نگاه کوتاهی به دوچرخه اش انداخت و فاصله گرفتن بکهیون، بیخیال سوار شدن دوچرخه اش شد و با قدم های تند سمت دوستش رفت.
بک با نفس های بلند، به سرعت پاهاش اضافه کرد و صداهای پسر رو نشنیده گرفت.
-بکهیووون...صبر کن کارت دارم
کیونگ بالاخره پاهاشو به دوییدن تشویق کرد تا به پسر رسید و بی درنگ بازوشو گرفت. نفس نفس زنان همراهش راه رفت.
-بکهیون
-صداتو نشنوم
به تشر دوستش خندید و با سماجت صداش زد:
-بکی
-کوفت
-خیلی خب ببخشید
-گمشو برو خونه ات
کیونگ لبخندشو پهن تر کرد.
-من دوچرخه ام جا موند...بزار حرف بزنیم
بک سرشو سمت دیگه خیابون چرخوند و بی حرکت ایستاد.
-بگو
کیونگ به بدخلقی دوستش خندید و بی مخالفت لب زد:
-برام بگو چیشده...قول میدم تا آخر حرفات لال بمونم
بک زبونشو به سقف دهنش چسبوند. خیلی دلش میخواست حرف بزنه.
نیم نگاهی به چشمای درشت پسر انداخت.
-قول دادم...بگو دیگه
بکهیون بی تاب تر از چیزی بود که بخواد قهرشو بیشتر از چند دقیقه ادامه بده پس بی مقدمه شروع کرد.
-درسته اون چیزی نگفته اما من با رفتاراش میفهمم...اون تو کارش خیلی جدیه...وقتی از مدل های دیگه عکس میندازه من اخمو تو چشماش میبینم اما وقتی نوبت به من میرسه انگار با حوصله ترین آدم دنیاست...که منو با تمام ناشی بودنم قبول داره...من تا حالا ازش هیچ رفتار بدی ندیدم که بخوام فکر کنم اون قصد و نیت دیگه ای داره...
بکهیون بی طاقت سرشو سمت دوستش چرخوند و با چشمای مظلوم شده نگاش کرد.
-تا حالا رفتی خونه اش؟
کیونگ به آرومی پرسید و بک سری تکون داد.
-بهت که گفتم ما همسایه ایم...همون خونه ای که اون سمت خیابونه و تو از باغچه اش خوشت اومده بود...
کیونگ با یاد آوری تزئین حیاطی که به شدت ازش خوشش میومد سری تکون داد.
-تو خونه اش تنها بودین؟
-آره...اون علاوه بر عکاسی، نقاشی هم میکشه...ازم خواست اینبار مدل نقاشیش شم، منم قبول کردم
-کاری باهات نداشت؟
بک پوووفی کشید.
-چرا همیشه فکرای بد میکنی؟ نه اصلا...مثل دو تا دوست
کیونگ لبخند کوچیکی زد و دستشو رو شونه دوستش گذاشت.
-میدونم از بچگی دوست داشتی یه مدل باشی...حالام موقعیت خوبیه اما من یه کم نگرانم
-نترس...اون واقعا آدم خوبیه...رفتارش با بقیه سرد و جدیه اما من هیچوقت اون همه تندی و جدیت رو تو حرفاش ندیدم...احساس میکنم از روزی که منو دیده نظرش بهم جلب شده!
-تو برات فرقی نمیکنه یه مرد بهت ابراز علاقه کنه؟
به سوال عجیب کیونگ کمی فکر کرد و سرشو بیخیال دو طرفش تکون داد.
-نه
-میشه بیشتر مراقب خودت باشی؟
بک به حرف دوستش خندید.
-نگران نباش
-خیلی خب...فکر میکنم مادرت دلتنگته...باید برگردی خونه
بک که با حرف زدن با دوست بد قلقش آروم شده بود سری تکون داد و لبخند ریزی زد.
-فردا میبینمت
کیونگ ابروهاشو بالا انداخت و دستاشو تو جیبش فرو کرد.
-راستی
بک راه رفته رو برگشت.
-چیه؟
-مراقب باکرگیت باش
بکهیون نفس عمیقی کشید و اینبار محکم پاشو به ساق کیونگ کوبوند.
-آهههه
پسر خم شد و با درد صورتشو تو هم کشید و پاشو تو دستش گرفت.
-عوضی
-خفه شو
پشتشو به پسر کرد و با قدمهای تند ازش دور شد.
کیونگ دماغشو با لبهای آویزون بالا کشید و بعد از مالوندن جای دردش صاف ایستاد و لنگان لنگان سمت دوچرخه اش رفت.

" Amaryllis "[Complete]Where stories live. Discover now