┨Chapter 35├ Amaryllis

862 212 174
                                    

پشت دستشو زیر دماغش کشید و نگاه های خیره روی خودش رو نادیده گرفت و پشت میز نشست.
بی تفاوت به دو نفری که مقابلش بودن چاپ استیکش رو گرفت و با اشتها مشغول خوردن شد.
-خیلی گرسنه ای؟
کیونگسو به تکون داد سرش اکتفا کرد و یه قاشق از برنج تو دهنش برد.
-فکر میکردم قهری!

پسر چند جرعه از آبش نوشید و با دهن پر لبخند پهنی تحویل اخم مادرش داد و بی صدا گوشت رو تو دهنش چپوند.
بکیونگ نگاهش رو بین پیاله هاشون چرخوند و به ظرف دست نخورده خودش که فقط با غذاش بازی کرده بود خیره شد.
-آروم بخور چه خبره؟
کیونگسو زبونشو لا به لای دندوناش برد.
-برنج میخوام.

زن ظرف مقابلش رو گرفت و از پشت میز پا شد.
نگاه دو برادر تو هم گره خورد.
کیونگ سرش رو کج کرد و تکخند کوچیکی زد و نگاهش رو از چشمای خشک و بی روح برادرش گرفت.
-بیا
دماغشو بالا کشید و مثل قبل با اشتهای وصف نشدنی مشغول شد.
-چند روزه غذا نخوردی؟
-از نهار تا حالا!

-پس چرا مثل قحطی زده ها فرو میکنی تو حلق‌ات؟
کیونگ همونطور که غذاشو میجویید سرشو سمت مادرش چرخوند.
-چون قرار نیست صورت بی نقص ام رو با کم آبی و اشک و ناله از بین ببرم.
بکیونگ با پوزخند به برادر کوچکترش نگاه کرد و چاپ استیکش رو کنار غذای دست نخورده اش گذاشت.
زن همچنان از درون میجوشید و به سختی مقاومت میکرد تا پرخاش نکنه.
-تو همین الان هم زیبایی.

-میدونم، نمیخوام زیباییمو از دست بدم.
ابروهای کمرنگ و کوتاهش به هم نزدیک تر شدن و به چشمای شفاف و درشت پسرک بی فکرش خیره شد.
-چرا بخاطر همچین چیزی نگرانی؟
کیونگ لبخند ملیحی زد.
-چون زیبایی بهم اعتماد بنفس میده تا کسی رو که میخوام داشته باشم.
-تو داری با این حرفات منو سرزنش میکنی؟
کیونگ ظرف خالی غذاشو به عقب هل داد.

-مگه من سیلی خوردم که بخوام مواخذه ات کنم؟ باید از کسی که اون همه تحقیرش کردی معذرت بخوای و خودت، خودتو سرزنش کنی نه من.
-چی؟
فشار انگشت های زن به دور لیوان آب بیشتر شد و به سختی بزاقش رو بلعید و لبهاش رو تکون داد تا در برابر وقاحت پسرش حرفی بزنه اما هیچ کلمه ای به ذهنش نمیرسید که بتونه این حجم از خشونتش رو بروز بده.
-من سیر شدم...ممنونم.

صندلی رو عقب داد و بلند شد.
-بشین سر جات
صدای خش دار و جیغ مانند مادرش باعث شد کلافه بشینه.
-بله؟
-چطور میتونی تا این حد بی فکر و خود سر باشی؟
کیونگسو چشماش رو آروم باز و بسته کرد و پشتش رو به صندلی کوبوند.

-دستمو مثل بچه ها گرفتی و با خودت کشوندی تو ماشین انگار اون مرد میخواسته منو بدزده اونوقت انتظار داری خونسرد کنارت بشینم و با لبخند شام بخورم؟
بکیونگ در سکوت به جدل مادر و برادر حرافش گوش میداد و با هر کلمه ای که از کیونگسو میشنید بیشتر شوکه میشد.
-میخواستی بذارم اون مرد هر کاری که میخواد...

" Amaryllis "[Complete]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt