┨Chapter 22├ Amaryllis

1.4K 274 231
                                    

کای حوله رو با ملایمت رو موهای خیسش کشید تا قطره های آب جذب بافت نرمش شن.
-خیلی خوش گذشت، تو عمرم یه حموم به این طولانی نداشتم.
مرد از اعتراف بچگانه کیونگ خندید.
-پس چطوره همیشه با هم بریم حموم؟
چشمای کیونگسو به وضوح درخشیدن.

-موافقم، تو ماساژ دادن کارت حرف نداره...دستای قوی ای داری.
‌کای با تایید سرشو خم کرد و پیشونی پسر رو محکم بوسید.
-کیونگسویا برگشتی؟
نگاه کیونگ هاله ای از ترس گرفت و سرش رو سمت در چرخوند.
-مامانمه

جونگین سری تکون داد و سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه.
-من فقط یه دوست ام...یادت باشه.
حوله رو تو دست مرد داد و از اتاق بیرون رفت.
-سلام مامان
زن لبخند کمرنگی زد.
-دیشب برنگشتی شیطون!
کیونگ با قدمهای آروم نزدیکش رفت و به گرمی در آغوشش گرفت.
-با یکی از دوستام بودم، الان اینجاست.

جونگین با قامت کشیده و لبخند کوچیکی از اتاق بیرون اومد و تعظیم بلندی کرد.
-سلام
زن نگاهشو به مرد داد و با خوشرویی جواب داد.
-سلام خوش اومدی.
-ممنونم
دستی به شونه کیونگ کشید و با محبت لب باز کرد:
-من میرم براتون یه کم غذا آماده کنم؛ کیونگ میای کمک ام؟

پسر کوچکتر با عجله سر تکون داد.
-آره میام.
وقتی مادرش سمت آشپزخونه رفت با سرعت خودشو به کای رسوند و رو نوک پاهاش بلند شد و محکم لبهاشو بوسید.
-بشین بر میگردم.
جونگ ریز خندید و رو مبل نشست.
-مامان چیکار کنم؟

زن در یخچالو باز کرد.
-سبزی اا رو تمزیز بشور.
-باشه
-شما هم سنین؟ بنظر ازت بزرگتره!
کیونگ همونطور که خنکی آب رو روی دستاش حس میکرد لب باز کرد:
-کیم جونگین مالک همون گلفروشیه اس که توش کار میکنم...از من بزرگتره، تازه هم دانشگاهی بکیونگ بوده چون داداشو شناخته اجازه داد باهاش کار کنم.

زن هومی گفت و با اخم ساختگی لب زد:
-هنوز یاد نگرفتی چطوری سبزی ها رو بشوری اونطوری که چنگشون میزنی له میشن.
کیونگ آروم خندید.
-باشه باشه حواسم هست.

___________________

-پسر کوچولوم بالاخره بیدار شده!
بکهیون خمیازه کوچیکی کشید و با قدمهای کوتاه سمت چان رفت.
چانیول کتاب توی دستشو کنار گذاشت و بک با لبخند کوچیکی تو بغل مرد نشست و پاهاشو دو طرف پهلوش گذاشت.
-صبح بخیر کوچولو!

تو بغل مرد فرو رفت.
-چانیولا
-جانم
دستاشو دور گردنش گره زد.
-دیشب کی برگشتیم خونه؟
چان نفس عمیقی کشید و با کمی فکر تصمیم گرفت فعلا حرفی از شب گذشته نزنه.
-بد مست بودی..‌.دیشب یه کم زود برگشتیم.

با اخم ریزی به چشمای درشتش خیره شد.
-من چیزی یادم نمیاد.
-چیز مهمی اتفاق نیفتا؛ پاشو صبحونه رو حاضر کنم.
بکهیون به آرومی کنار رفت و چان با عجله سمت آشپزخونه رفت. بک بازدمش رو با ناراحتی بیرون فرستاد. شاید چان تظاهر به خوب بودن میکرد اما بک مطمئن بود دیشب تنها خوابیده.
-بکهیونی بیا

" Amaryllis "[Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora