┨Chapter 32├ Amaryllis

808 218 204
                                    

-کیونگسو باید با هم حرف بزنیم.
پسر روی تخت نیم خیز شد و تلفنش رو کنار گذاشت.
بکیونگ در اتاق رو بست و کنار برادر کوچکترش نشست. بی مقدمه گفت:
-بابت امروز متاسفم.
کیونگ به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
-چی میخوای بگی؟

بکیونگ نگاهش رو به گلدون آماریلیس قرمز داد که کنار پنجره به زیبایی می‌درخشید.
-دوسش داری؟
-راجع به کی حرف میزنی؟
بکیونگ لبخند کجی زد.
-کای
کیونگ مصمم جواب داد:
-آره دوسش دارم.
بکیونگ نفس عمیقی کشید.

-من وقتی خبر تایید شدنم اومد هیچ جوره نمیتونستم خودمو کنترل کنم...اینکه بین یه گروه پژوهشی عالی باشم که برای رفتن به ژاپن ثانیه شماری میکنن. فکر میکردم برای رسیدن به اهداف بزرگ زندگی باید از خیلی چیزا بگذریم حتی عشق...نمیدونستم بعد از ترک کردن کای نمیتونم دووم بیارم.
کیونگ حرفی برای گفتن نداشت در واقع علاقه ای به بحث در این مورد با برادرش نداشت.

-خیلی زود پشیمون شدم خواستم برگردم اما کای همون اول یجورایی تردید داشت. فکر کردم بخاطر غرورش نمیخواد منو ببینه پس بهش زمان بیشتری دادم اما بعد که گفت دوست پسر داره بنظرم یه شوخی مسخره بود.
کیونگ یه تای ابروشو بالا پروند.
-چرا قبولش نکردی؟ چرا باورت نشد که دوست پسر داره؟

-چون به عشقش نسبت به خودم مطمئن بودم.
کیونگ پوزخند صدا داری زد.
-چند بار ولش کردی؟ چند بار تنهاش گذاشتی و اون به پات موند که اینطور بهش مطمئن بودی که هر بار بری و برگردی اون منتظرت میمونه؟
بکیونگ به زبون تند و تیز برادرش لبخند زد.
-نمیدونم شاید بارها ناخواسته اینکارو کردم ولی اینبار خودم برگشتم.

کیونگ بدون فکر لب باز کرد:
-اما دیر اومدی، دیگه جونگینی وجود نداره که منتظرت باشه.
بکیونگ اخم کوچیکی کرد.
-مطمئنی؟
کیونگ مکث کوتاهی کرد. هنوز به کای مطمئن نبود اما عقب نمیکشید.
-آره

-قبل از هر چیزی ما برادریم، ولی تو این ماجرا بهتره تو عقب بکشی.
کیونگسو بزاقش رو بلعید. حتی حرف زدن راجع به جدایی از کای باعث سرد شدنش میشد. نمیخواست کای هم جزو چیزهایی قرار بگیره که از دستشون داده.
-من سر جام باقی میمونم، شاید کای بخواد عقب بکشه اما تا جایی که بتونم محکم نگهش می‌دارم...چون دوسش دارم.

بکیونگ نفس عمیقی کشید.
-کیونگسو من نمیخوام بینمون دعوایی رخ بده.
-پس خودخواهی ات رو کنار بذار و برگرد ژاپن.
بکیونگ به چشمای سرد و مصمم کیونگسو زل زد.
-کاری که ازت میخوام رو انجام بده.
-تو نمیتونی برای زندگیم تصمیم بگیری.
-کیونگسو بهتره بیخیال شی.
کیونگ کمی خودش رو جلو کشید.

-نمیتونم بیخیال کسی بشم که دوسش دارم...چرا همچین چیز ابلهانه ای رو از من میخوای؟
-چون نمیتونم قبول کنم چیزی که مال من بوده رو تو ازم گرفته باشی.
کیونگ پوزخند صدا داری زد‌.
-متاسفم، من همچین کاری نمیکنم.
بکیونگ به سختی خودش رو کنترل کرد تا صداش به بیرون از اتاق راه پیدا نکنه.
-اگه ولش نکنی کاری میکنم که از یکدنده بودنت پشیمون شی.

" Amaryllis "[Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora