EP 7

110 33 2
                                    

با شنیدن سرو صدا هایی نامفهوم و بلند، کنجکاو از کابین خارج شد و رفت روی عرشه.
متعجب و با ابرو هایی بالا رفته به خدمه خیره شد که سرخوش تر از همیشه میخندیدن و ازادانه می نوشیدن.

نگاهش رو از بشکه های شراب گرفت و به اطراف داد.
اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟
تا جایی که میدونست زمان زیادی تا سال نو مونده بود و اون روز جشن خاصی نبود!

_چرا اینجا وایسادی؟
به سمت چارلی که اینو گفته بود برگشت و پرسید
_کاپیتان کجاست؟
چارلی نوشیدنی شو تموم کرد و به بالای سرشون اشاره کرد.

جنی با ابروهای درهم رفته ای از پله های عرشه بالا رفت و وقتی جیمین رو دید که شخصا پشت سکانه و کشتی رو هدایتمیکنه بهش نزدیک شد
_قضیه چیه؟
جیمین به جنی نگاه کرد و بعد به دریای تاریک رو به روش؛

_امشب برای ماست
جنی متعجب نگاهش کرد و جیمین ادامه داد
_همه ی دریانوردها امشب و جشن میگیرن، آزادانه می نوشن و خوش میگذرونن
جنی نگاهشو به چند مردی که داشتن مست می رقصیدن داد و حدس زد؛

_یه چیزی مثل...روز ملوان ها؟!
_میشه اینم گفت
جیمین کوتاه تایید کرد و برای چند لحظه بین شون سکوت برقرار شد.
توی تاریکی شب و میون دریایی وسیع...صدای بلند خدمه تنها چیزی بود که شنیده میشد.

_گفتی منم ملوانم..مگه نه؟
جنی مردد پرسید و به جیمین نگاه کرد
جیمین با نوک انگشتش پایین ابروشو خواروند و با لبخند محوی گفت
_اره
_پس...منم میتونم جشن بگیرم؟
جنی سرشو پایین گرفت و زمزمه وار پرسید.

جیمین نگاهش کرد...
لحن اون دختر جوری بود که انگار هیچوقت توی زندگیش دلیلی برای خندیدن نداشته و جیمین.
اون غم عمیقی رو توی چشمای دخترک میدید.

جنی جوری معصومانه سوالشو پرسیده بود انگار اون اولین باری بود که میخواست" جشن " و تجربه کنه...و نمیدونست که چطور قلب مرد جلوشو به لزره درآورد
_اره

لبخند عمیق و پر رنگی رو لبای جنی نقش بست...
اون لحظه بود که جیمین به خودش اعتراف کرد که دوست داره همیشه اون لبخندو ببینه
یک دستشو روی سکان نگه داشت و به سمت جنی چرخید.

دست دیگه شو به سمت صورت جنی برد و تکه ای از موهای قرمز و حالت دار شو بین انگشتش نگه داشت
اون دختر براش عجیب بود...
فقط چند روز از آشنایی شون میگذشت ولی آرامش رو پیشش حس کرده بود.

وقتی پیش اون دختر بود به هیچکدوم از مسئولیت های سنگین و خسته کننده ش فکر نمیکرد..
فقط دخترک بود و حسی که تاحالا تجربه ش نکرده بود.

اون بیشتر از بوسه پیش نرفته بود...ولی به دخترک احساس مالکیت داشت!
ولی این عجیب بود!
اینکه تا این حد عقب بشینه و راضی شه جلوتر نره.
چون توی هیچکدوم از رابطه هاش همین چیزی وجود نداشت.
این باعث میشد هیچوقت بیشتر از دو هفته با یک دختر نمونه!

اما حالا..
جادوی اون دختر مو قرمز چی بود؟
شاید...معصومیت نگاهش و مبتدی بودن رفتارش!؟
هرچی که بود میخواست ازش سردر بیاره...

جنی با دیدن نگاه عمیق جیمین روی صورتش معذب پلک زد و گفت
_چ..چیزی شده؟
حرکت انگشت جیمین تو موهای جنی متوقف شد.
و به چشمای دختر مقابلش نگاه کرد.

_میخوام تو رو به پدرم معرفی کنم
دیدن قیافه ی متعجب و دیدنی دختری که سعی داشت عادی بنظر بیاد اونو از کاری که میخواست بکنه مطمئن تر کرد.

Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora