EP 24

96 28 9
                                    

-یه..یه سایرن؟!!
جونگ کلافه گردنشو مالید و عصبانی از ترسیدن دختر گفت
-برگرد
-چ..چی؟

مرد متعجب گفت و جونگ کوک داد زد
-گفتم برگرد!

مرد به سرعت برگشت و جونگ کوک پرسید.
-چی شد؟
-هیچکس زنده نمونده کشتی در تصاحب ماست قربان
راضی سری تکون داد و گفت
-خوبه..میتونی بری

مرد اما مردد گفت
-اما قربان اون موجود...
جونگ کوک عصبانی نفسشو فوت کرد و بلند شد که مرد به سرعت اونجا رو ترک کرد.

آهی کشید و متاسف به سمت دخترک برگشت
-نمی خواستم بترسو...
دختر حرفشو قطع کرد
-میدونم
جونگ کوک اسوده تر از قبل نگاهش کرد
-میتونی بلند شی؟

دختر با مکث سرشو به معنی نه تکون داد.
بدون معطلی خم شد یه دستشو پشت شونه و دست دیگه شو زیر پاهاش گذاشت و بلند ش کرد.
پری از درد ناله کرد و گردنشو گرفت تا نیفته درحالی که اون مرد کنار گوشش گفت

-چیزی نیست خوب میشی
جونگ کوک لباسو دورش محکمتر نگه داشت و به سرعت از کابین بیرون رفت که با جمعیتی مواجه شد که شوکه نگاهش میکردن.

زیر لب اون ادم عوضی رو لعنت کرد و عصبانی داد زد
-برگردین سرکارتون!
یکی از افرادش جلو اومد به دختر توی بغلش اشاره کرد

-اون یه سا...
جونگ کوک حرفشو قطع کرد
-که چی؟
یکی دیگه گفت

-بردن اونا به کشتی برامون بدشانسی میاره کاپیتان، اونا موجودات وحشی ای هستن که با صداشون ملوان ها رو جذب میکنن و بعد میکشنشون!...تا زخمیه باید بکشیمش!

نفر بعدی ادامه داد
-یا میتونیم اونو توی اروپا بفروشیم پول زیادی بابتش میدن!
دخترک ترسیده و نگران به چهره ی مردی که اونو در آغوش داشت نگاه کرد اما جونگ کوک پوزخند زد.

آروم خم شد و دختر رو گوشه ای نشوند. نیشخندی زد و جلوش ایستاد
-من کاپیتان آندیل هستم و میگم این دختر به کشتی من میاد...نه می میره نه فروخته میشه! حالا...

دستشو روی دسته ی شمشیرش گذاشت و ادامه داد
-هرکدومتون که مخالفید بیاین جلو...
خدمه مردد به هم نگاه کردن و اون چند نفر بعد از چند ثانیه تردید عقب کشیدن.

-خوبه!
با پوزخند گفت و دستشو از شمشیرش جدا کرد . برگشت و رو یک زانوش نشست، دوباره دخترک رو بلند کرد و خطاب به خدمه گفت
-هرچی میخواین به عنوان غنیمت بردارید

بلافاصله عرشه پر از صدای هیجان زده ی اون دزدا شد و جونگ کوک بی تفاوت ازشون رد شد تا دختر رو به کشتی خودش ببره
به سرعت اونو توی کابینش برد و روی تخت گذاشت.

نگاهی به چهره ی رنگ پریده ش انداخت و به سرعت یه پارچه ی تمیز با بطری الکل شو برداشت.
پتو شو روی دختر کشید و گفت
-باید زخمتو ببندم

دخترک از بین چشم های نیمه بازش به تصویر محوی که از اون مرد می دید نگاه کرد و تنها تونست سرشو تکون بده.
جونگ کوک کنارش روی تخت نشست و مردد دستشو به سمت لباسی که بدن دخترک رو پوشونده بود برد.

پتو رو کمی پایین کشید و لباس رو آروم کنار زد. تنها دیدن بدن براقش باعث میشد از کاری که میخواست انجام بده منصرف شه اما وقتی عرق های ریز و درشت روی صورت و گردنش
رو دید دیگه معطل نکرد.

نگاهی به خراش نسبتا عمیق پهلوش که بخاطر اون گلوله ی لعنتی بود انداخت و در بطری رو با دندونش جدا کرد.

جریان خون متوقف شده بود اما باید ضد عفونی میشد...
دستشو کنار زخم گذاشت و مردد نگاه دوباره ای به صورتش انداخت.

برای لحظه ای چشم هاشو بست و وقتی باز کرد...بدون مکث بطری رو خم کرد و الکل رو روی زخمش ریخت.
بلافاصله دختر از درد نالید و خواست عقب بکشه که نگهش داشت و با لحنی دستوری گفت
-تکون نخور!

دخترک ملتمس نگاهش کرد و جونگ کوک فقط تونست نگاهشو ازش بگیره تا بیشتر از این عذاب کشیدنش رو نبینه.
با پارچه ی تمیز خون اطراف زخم رو پاک کرد و انداختش رو زمین.

پارچه ی دیگه ای برداشت و دور کمرش پیچید درحالی که دختر به شدت نفس نفس میزد و سعی داشت دردشو مخفی کنه.

گره رو محکم کرد و با برگردوندن لباس سرجای قبلش به چشمای های فشرده ی دختر نگاه کرد
-تموم شد

بلافاصله دختر آسوده نفسشو بیرون فرستاد و بدنش شل شد.
کلافه اه کشید، به دست خونیش نگاه کرد و بعد به اون دختر...

دستشو جلو برد و آروم موهای خیسشو از روی پیشونیش کنار زد، ناخواسته گونه شو نوازش کرد و گفت
-اسمتو نگفتی

-رز...
این تنها زمزمه ی اون دختر قبل از بیهوش شدنش بود...

 این تنها زمزمه ی اون دختر قبل از بیهوش شدنش بود

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.
Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora