EP 29

109 30 23
                                    

این ششمین شبش توی کشتی بود...
بعد از اون روز دیگه اتفاقی نیفتاد. اونا آروم به جزیره نزدیک
میشدن و همه چیز آروم بود.
اما اون کاپیتان دیگه تنهاش نذاشت، هر شب توی اون اتاق
باهاش میموند و با گفتن اینکه تا وقتی بخوابه صبر میکنه روی
صندلی و کنار تخت می نشست ولی رز میدونست اون تمام شب رو تنهاش نمیذاره!

و این...لعنت بهش این حس لعنتی چی بود؟
چرا اون مرد داشت براش مهم میشد؟
آهی کشید و تو خودش جمع شد...چرا ازش سرش بیرون
نمیرفت؟

همون موقع در باز شد و جونگ کوک رو دید که اومد داخل.
جونگ کوک...اون کمی خسته بود شایدم کلافه؟
رز متعجب از دیدنش توی اون ساعت گفت
-چیزی شده؟

اخه اون همیشه موقع خواب می اومد پیشش نه وقتی تازه
خورشید غروب کرده!
جونگ کوک دستی رو صورتش کشید و سعی کرد لبخند بزنه؛
-وقتشه برگردی خونه
رز شوکه پرسید
-رسیدیم؟

جونگ کوک به سمت پنجره رفت، پرده رو کنار کشید و گفت
-همینجاس؟
رز از تخت پایین رفت و جلوی پنجره ایستاد. اره...اون جزیره
خونه ش بود!
اما...چرا از دیدنش خوشحال نبود؟

-اشتباه اومدیم؟
با صدای جونگ کوک به خودش اومد و به سمتش چرخید
-نه
جونگ کوک سری تکون داد و گفت

-هیچکس روی عرشه نیست، میتونی باخیال راحت بری...کسی
نگاهت نمیکنه...
ناگهان رز احساس دردی رو توی قلبش حس کرد...
اون مرد...چطوری اینا رو میدونست؟
اینکه از خیره شدن کسی بهش بدش میاد؟

میدونست و الان داشت با این کاراش...دلشو می لرزوند؟!
جونگ کوک جلوش ایستاد و چونه شو بالا آورد؛
-خوشحال نیستی؟
رز لبخند نزد اما گفت
-هستم ولی...

-ولی چی؟
جونگ کوک گفت و رز دوباره سرشو پایین انداخت
-میشه...تا جزیره همراهیم کنی؟...به عنوان آخرین خواهش
و...خداحافظی!
تیکه ی اخر حرفشو سریع اضافه کرد و سرشو بالا گرفت تا به
چشمای اون نگاه کنه.

-خداحافظی...باشه!
جونگ لبخند زد و زیر لب تکرار کرد
رز لبخند نگاه کرد و جونگ کوک ادامه داد
-میرم قایق و آماده کنم

رز دستاشو بغل کرد و به رفتنش خیره شد...غمگین
بود...دوست نداشت اون کشتی رو ترک کنه ولی چاره ای
نداشت.
اون نگهبان مروارید بود!

بغضشو قورت داد و از اتاق بیرونرفت، آروم خودشو به عرشه
رسوند و وقتی هیچکس رو ندید آسوده تر جلو رفت.
کشتی فاصله ی کمی با جزیره نداشت و اون حدس میزد بخاطر این بوده که جونگ کوک نمیخواست کسی رفتنش رو ببینه.

این دومین بارش روی اون عرشه بود...و هر دو بار دردناک
بود!
بار اول جسمش اسیب دیده بود و حالا، روحش...

نگاهشو از ماه گرفت و چرخید، فقط یکم جست و جو کافی بودتا اون مرد رو پیدا کنه...
جونگ کوک تو یه حرکت طناب رو برید قایق روی اب
افتاد،برگشت و با دیدن رز دستشو به سمتش دراز کرد.

Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang