EP 30

97 26 17
                                    

-درست از همین راه اومدیم...نزدیک به جزیره لنگر انداختیم و با قایق به سمت همین غار اومدیم.
عبدالرحمان آروم توضیح داد و نگاهشو توی غار چرخوند.

جنی نگاهی کلی به غار انداخت و دستش رو روی غلاف تپانچه ش گذاشت.

دیگه نمیخواست غافلگیر شه!
محیط اونجا حتی ترسناکتر از ایسلند بود.
یه غار تاریک و نمناک چندین متر پایینتر از سطح زمین...
اونجا به یک گورستان باستانی تبدیل شده بود!

مه غلیظی تا زانوهاشون بالا اومده بود، هرچی بیشتر جلوتر میرفتن هوا سنگین و نفس کشیدن سختتر میشد...
انگار به یه دنیای جدید و ترسناک در زیرزمینی پا گذاشته
بودن.

جیمین کنار عبدالرحمان ایستاد و پرسید
-چرا به این جزیره اومده بودین؟
-ما جوون بودیم و طمع زیادی برای پولدار شدن داشتیم...شنیده بودیم گنجی باستانی اینجا مخفی شده و فکر میکردیم با فروختنش میتونیم تا آخر عمر بی نیاز شیم درحالی که حتینمیدونستیم اون گنج چیه!

جنی متعجب خودشو به استادش رسوند
-هیچوقت درباره ش حرفی نزده بودی
عبدالرحمان با لبخندی غمگین نگاهش کرد و گفت
- یه خریت بچگونه که همه رو به کشتن داد تعریف کردن نداره
دخترجون

-شما فقط جوون بودین!
جنی گفت و عبدالرحمان خندید
-تو و تمام کسایی که الان اینجایین هم جوونین! شما برای نجات دنیا به این جزیره اومدین و ما برای ثروتمند شدن...این فرق بین ماست!

جنی ناراحت سکوت کرد و چیزی نگفت. عبدالرحمان ضربه ی آرومی به چونه ش زد و گفت
-ناراحت نباش بچه، گذشته رو نمیشه تغییر داد اما آینده رو چرا!و این دلیلیه که دوباره پامو تو این جزیره گذاشتم!

جیمین به هوسوک اشاره کرد و هر دو جلوتر از بقیه به راه ادامه دادن.

هوسوک یکی از مشعل های توی دستشو به جیمین داد و آروم گفت
-تو چقد به اون مرد اطمینان داری؟
-هیچی
جیمین بی اینکه نگاهش کنه گفت و هوسوک ادامه داد

-بیشتر از یک ماهه که دنبال مرواریدا هستیم، شاید بهتر باشه بعد از اینجا یه سر به شورا بزنی...باید بفهمیم بقیه ی اعضا تو این مدت چیکار کردن.

جیمین سری تکون داد و کوتاه گفت
-باشه
هوسوک کمی بهش نزدیک شد و ناگهانی پرسید
-چرا انقد از جنی متنفری؟
جیمین بیخیال سکوت کرد و هوسوک آرومتر ادامه داد
-کامان ِمن! همه (خدمه) میدونن بین شما یه چیزایی هست!

-بود!
جیمین تصحیح کرد و ادامه داد
-زمان زیادی از اون موقع گذشته...
-ولی نگاهت...

حرف هوسوک رو قطع کرد و با جدیت گفت
-اون "همه" ای که میگی رو روشن کن که نمیخوام دیگه چیزی بشونم،حتی یک کلمه!

هوسوک ناراضی پوفی کشید و زیر لب گفت
-چه میشه کرد زورمون بهت نمیرسه دیگه...
جیمین بی تفاوت ازش گذشت و رفت. جنی خودشو بهش رسوند و کنارش ایستاد؛
-چرا پوکری؟ 

Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora