EP 22

90 24 4
                                    

جنی نگاه ترسیده شو توی غار چرخوند و وقتی اونجا رو پر از اون اسکلت دید ناخودآگاه خودشو نزدیکتر به جیمین پیدا کرد...

اون استخوان ها...تلاش ناکام آدمایی بودن که طمع بدست آوردن مروارید ها رو داشتن، و اونا داشتن به جایی قدم میذاشتن که باعث مرگ همین آدما بود!
هوسوک کنار یکی از جسد ها که به طرز عجیبی سیاه شده بود و تمام استخوان هاش برخلاف بقیه سالم بود نشست و بررسیش کرد.

انگار که مذاب داغ باعث مرگش بوده و همین بدنش رو در طول زمان سالم نگه داشته بوده!
بلند شد و به سمت جیمین برگشت؛
-مذاب کشتتش
جنی متعجب ولی نگران گفت
-مذاب؟ چطوری اومده این داخل؟!!

هوسوک نگاهی کلی به غار انداخت
-انگار اون کوه هرچند مدت فعال میشه، ممکنه از داخل غار به اونجا راه داشته باشه برای همین تا اینجا مذاب اومده.

جیمین که متوجه ترس جنی شده بود اونو کنار خودش کشید و خطاب به بقیه گفت
-حواستونو جمع کنید آقایون، معلوم نیست با چی روبه رو میشیم!
بقیه تپانچه هاشونو بیرون آوردن و با احتیاط بیشتری دوباره به راه افتادن.
اما اینبار جنی آخرین نفر نبود..

اون دقیقا پشت سر جیمین راه میرفت درحالی که هوسوک پشتش قرار داشت

قرار نبود انقدر ترسو باشه اما دست خودش نبود...فضای خفه ی اون غار عصبیش کرده بود و نمیذاشت درست فکر کنه!

و برای همین بود که جیمین بی هیچ حرفی فقط اونو نزدیک خودش نگه داشته بود...
اگر مجبور نبود هیچوقت اونو با جزیره نمی آورد اما نمی تونست اونو توی کشتی بذاره.
برای حفاظت از اون دختر لازم بود اونو کنار خودش داشته باشه..

جایی که بتونه بهش تسلط داشته باشه و کنترلش کنه!
کمی بعد اونا به دیوار نوشته هایی از خطر هایی ناشناخته و باستانی رسیدن و نقاشی هایی ناخوانا و عجیب که روی اون کشیده شده بود.

فقط چند قدم جلوتر وارد یک جای بزرگتر شدن، جایی مثل یک سالن پر از طلا و عتیقه!
-جانسون باید اینجا رو میدید!
جنی بهت زده زمزمه کرد و نگاهشو بین اون همه وسیله ی ساخته شده با طلا چرخوند.

به شکل عجیبی چندین پرتوی نور از بیرون غار به داخل می تابید که اونجا رو تا حد زیادی روشن کرده بود و دیگه به مشعل احتیاج نبود.
-فقط مروارید! به هیچ چیز دیگه ای دست نزنید!
جیمین برای آخرین بار هشدار داد و مثل بقیه مشغول گشتن شد

با اینحال جنی ترجیح میداد مثل هوسوک مراقب اطراف باشه تا اینکه یهو توسط یه موجود ماقبل تاریخی غافلگیر شه!

قدمی به هوسوک نزدیک شد و آروم گفت
-از اینجا متنفرم
-ممنون میشم اگه بهم اطمینان بدی هر دو تپانجه تو آماده کردی!

هوسوک مثل خودش زمزمه کرد و جنی خیره به اطرافشون جواب داد
-اونا همیشه آماده ان
هوسوک نیم نگاهی بهش انداخت
-الان حس میکنم یکم بهترم
لبخند محوی رو لبای جنی نقش بست.

همون موقع اونا صدایی بلند و غرش مانند رو از سمت کوه شنیدن.
جیمین لحظه ای دست از کار کشید و با کمی مکث گفت
-کوه ممکنه هرلحظه فعال شه

فقط همین جمله ی کوتاه کافی بود تا اون چند نفر با تمام سرعتی که میتونستن دنبال مروارید بگردن!!
جیمین به سمت صندلی ای که بنظر برای یک پادشاه بود رفت و  اسکلتی روش نشسته بود نگاه کرد.

اون ادم هنوز زره آهنی شو به تن داشت و شمشیری رو درست دست و یک صندوقچه در دست دیگه ش نگه داشته بود.

ظاهرش و شمشیرش اون مثل اسکاندیناوی ها بود...حداقل مال چندین قرن پیش!

ابروهاشو توهم کشید و سرشو کج کرد. جلوش ایستاد و خواست دستشو به سمت صندوقچه دراز کنه که ناگهان اسکلت وحشیانه غرشی کرد و به شمشیرش بهش حمله ور شد.

به سرعت عقب کشید و چاقوی زیر لباسشو بیرون اومد. تپانچه شو بیرون کشید و از ضربه ی اسکلت جاخالی داد. چرخید و همزمان با چاقوش سر اسکلت رو از بدنش جدا کرد...

صندوقچه روی زمین افتاد درحالی اون اسکلت همچنان درحال جنگیدن بود!
لگدی به سینه ی اون موجود زد و پرتش کرد رو زمین، فقط همین دور شدن کافی بود برای اینکه بقیه بدون تردید به اسکلت شلیک کنن و یک ثانیه بعد تنها استخوان های تکه تکه شده ش روی زمین بود!

جنی بهت زده زمزمه کرد
-این چه فاکی بود لعنتی؟؟؟
هوسوک شمشیرش رو بیرون کشید و به دقت اطرافشونو زیر نظر گرفت، ممکن نبود باور کنه تنها یکی از اون اسکلت های عوضی نگهبان بوده!

لعنت بهش مگه اون ادم چقدر قدمت داره که باستانی باشه!؟
جیمین تپانچه شو توی غلاف برگردوند و درحالی که نفس نفس میزد نگاهشو از اون استخوان ها گرفت.

صندوقچه رو از روی زمین برداشت و وقتی در قفل شده شو دید دوباره به اسکلت نگاه کرد و کنارش روی یک زانوش نشست.

صندوقچه رو روی زمین گذاشت و گردنبندی که هنوز از گردن اون موجود آویزن بود رو برداشت.

نگاهی به شکل کلید مانند کرد و اونوی توی قفل فرو برد...
و تنها لحظه ای بعد...اون غار به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد و جنی حاضر بود قسم بخوره کوه فهمیده اونا چیکار کردن!

هوسوک رو کرده به جیمین و بلند گفت
-وقت رفتنه!
جیمین به سرعت در صندوقچه رو باز کرد و وقتی مرواریدی آبی رنگی رو درست به درخشانی اون مروارید بنفش دید لبخند زد.

آروم مروارید رو برداشت و همین کافی بود تا زمین با شدت بیشتری دوباره به لرزه بیفته!
و اون صدای بلند...فاک بهش آتشفشان به کار افتاده بود!

جنی وقتی بازتاب نور طلایی رنگ مذاب ها رو روی دیوار غار دید ترسیده به جیمین نگاه کرد و گفت
-مذاب!

جیمین به سرعت ایستاد و داد زد
-بدویین!
بقیه انگار که منتظر همین حرف بودن به سرعت برگشتن و هوسوک بی معطلی با گرفتن دست جنی اونو دنبال خودش کشید.

جنی سرشو چرخوند و وقتی جیمین رو پشت سرشون دید خیالش راحت شد.
زمین بدون توقف می لرزید و از ترک های سقف خاک روی سر و صورتشون میرخت.

حفظ تعادل و سرعتشون توی اون وضعیت سخت ترین کار ممکن بود و همین سرعتشونو کم میکرد اما هیچکس حتی برای یک ثانیه هم نمی ایستاد!

خب مسلما اونا نمی خواستن به سرنوشت اسکلت ها دچار شن!
جنی نفهمید چی شد ولی وقتی پاش توی دنده های یکی از اسکلت ها فرو رفت نتونست جلوی افتادنش رو بگیره!

هوسوک با سر خوردن دست جنی از دستش برگشت و وقتی جنی رو دید که روی زمین افتاده بود خواست برگرده تا کمکش کنه ولی صدای بلند جیمین رو از کمی عقبتر شنید که داد زد
-تو برو!

جنی نگاهشو از هوسوک گرفت و همون لحظه جیمین رو کنارش پیدا کرد که سعی داشت پاشو از حصار اون استخوان های لعنتی بیرون بیاره.

ترسیده اطرافشو نگاه کرد و وقتی ترک خوردن غار رو بالای سرش دید دست جیمین رو گرفت و بدون تردید گفت
-منو ول کن و برو!

Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora