EP 8

111 32 0
                                    


_ارباب جوان!؟
خندید و دستشو روی شونه ی مرد مسن گذاشت
_دیدنت باعث خوشحالیه فیلیپ
فیلیپ بازوهای مرد جوان جلوشو گرفت و با لبخند عمیقی گفت
_خوشحالم برگشتی

جیمین موهای جو گندمی فیلیپ و چهره ی پخته شو از نظر گذروند؛
_معلم من
فیلیپ میون سرفه خندید و گفت
_اون موقع فقط هشت سالت بود

_اما هنوز یادمه... همشو!
جیمین گفت و فیلیپ اونو به داخل کاخ راهنمایی کرد
_باعث افتخاره
_پدرم کجاست؟

جیمین پرسید و فیلیپ جواب داد؛
_لرد ایوانز به کاخ پادشاه رفتن
_مثل همیشه

جیمین آروم زمزمه کرد و از همراه فیلیپ از پله ها بالا رفت.
_پدرتون هنوز هم وفادار ترین لرد به خاندان سلطنتی هستن.
_هی مرد الزم نیست انقد رسمی باشی!
فیلیپ خندید و مشتی به شونه ی شاگرد جوانش کوبید
_مطمئن شدم خودتی

_هنوزم دستت سنگینه!
جیمین با خنده گفت و شونه شو مالید
-چرا سرفه میکنی؟
فیلیپ بی تفاوت گفت
_پیر شدن اصلا چیز جذابی نیست!...تجارت چطور بود؟
جیمین نگاه معنا داری به فیلیپ انداخت و برگشت.

نگاهی کلی به خدمتکار هایی که توی کاخ پدری ش میچرخیدن انداخت و گفت؛
_مایلم درباره ش توی اتاق کارم صحبت کنیم
_هی چی ارباب جوان بخوان!

فیلیپ بلند و با لبخند اغراق آمیزی گفت...
و چند دقیقه بعد اونا توی اتاق کار جیمین بودن...
بدون هیچ مزاحمی برای گفتگوی محرمانه شون!

_شنیدم توی رم چه اتفاقی افتاد. پدرت برای همین رفته پیش پادشاه
جیمین با تموم شدن حرف فیلیپ دستاشو بغل کرد و با اخم گفت
_اون هنوز نمیخواد دست از کاراش برداره

فیلیپ بهش نزدیک شد؛
_تنها دلیلی که الان اینجا و هنوز زنده ای اینه که پدرت هنوز نمیدونه جزو " اساسین هایی...رهبرشون درواقع!
فیلیپ اصلاح کرد و جیمین تو موهاش چنگ زد

_فکر میکردم اوضاع بهتر میشه اما...اون نمیخواد دست برداره، پیروز این جنگ سلطنت نیست..
_کسی نمیدونه این شورش ها کی پیروز میشه پسرم...شاید ده ها سال طول بکشه تا بتونیم به آزادی برسیم!

جیمین نگاه شو به منظره ی بیرون از پنجره ی بزرگ اتاق اشرافی ش داد
_اما یه روز...بالاخره ما پیروز میشیم
_من نگران توام، بالاخره پدرت میفهمه. اونوقت...
_میدونم

جیمین خیلی جدی گفت و به مرد مسن نگاه کرد. فیلیپ سرفه ای کرد و نگران شونه شو گرفت
_شاید من تنها کسی ام که میدونه چیکارا کردی تا بتونی اساسینها رو به اینجا برسونی..نمیخوام اخرش هیچ باشه!

جیمین بهش اطمینان داد
_ " اساسین " یک میراثه، میراثی از مردمی که خواستار آزادی بودن ...از قرن ها پیش، ولی الان نوبت منه...و من این جنگ و تموم میکنم!

فیلیپ با دیدن نگاه مطمئن و مصمم شاگردش با رضایت لبخند زد
_این چیزی بود که میخواستم بشنوم...ادامه ی این راه با توعه!

ادامه ی این راه با توعه!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

..

ایستاده توی تاریکی خیابونی که با طلوع ماه خلوت تر از همیشه بود...
و خیره به کاخی بزرگ و با شکوه که اونو بهش راهنمایی کرده بودن.
بالاخره اونجا بود
خونه ی لرد استفان ایوانز!

برای ساعتها همونجا ایستاده بود و کاخ رو زیر نظر داشت تا بتونه ببینتش.
چهره ی نه سال پیش هنوز جلوی چشمش بود اما بازم باید میدیدش.
برای اینکه مطمئن شه این فرد همون مرده و قرار نیست به اشتباه کشته شه.

حتی اگه به یک آدمکش تبدیل شده بود اما کشتن آدم های بی گناه کار اون نبود!
اطرافشو نگاه کرد، به دیوار سنگی پیش سرش تکیه داد که متوجه باز شدن درهای آهنی و تراش کاری شده ی بزرگ ورودی شد.

به سرعت تکیه شو از در گرفت و با چشمایی ریز شده به در نگاه کرد...

کمی بعد اون مردی بلند قد و خوش لباس رو دید که بیرون اومد و اطراف شو نگاه کرد.
بیشتر از قبل توی تاریکی پنهان شد و دقیقتر به مرد نگاه کرد.
صورتشو درست نمیدید اما، لباس های اون مرد خیلی آشنا بود

انگار که جایی اونو دیده بود.و لحظه ای بعد...
اونو به یاد آورد
آغوشی گرم و صدایی محکم رو که شب قبل اونو از احساس خفته ش مطمئن کرده بود.
اون لحظه ای بود که بی حس شدن بدنش رو حس کرد و سیاهی رفتن چشماش رو، چون اون مرد...
جیمین بود!

همون کاپیتان جذاب کشتی ای که بهش عالقه داشت!
و حالا...
اون پسر مردی بود که پدرشو کشته بود؟ مردی که جنی سالها دنبالش گشته بود؟!

چرا هیچوقت به فامیلیش دقت نکرده بود؟

با چشمایی خیس از اشک بهش خیره بود که هرلحظه از کاخ دورتر میشد.
بی توجه به چیزی که جایی توی تاریک ِی پشت سرش داشت دختر موقرمز رو می شکوند.

نگاه مبهوت شو از مردی که توی تاریکی محو شده بود گرفت و گذاشت زانو های لرزونش خم شن...
دستاشو روی سنگ های سرد زمین گذاشت و به اشک هاش اجاره ی جاری شدن داد.

چطور می خواست بعد از این اشک ها قوی بمونه؟
این چه جور سرنوشتی بود؟
امکان داشت جیمین هم از کاری که پدرش با اون کرده بود خبر داشته باشه؟!
ناخودآگاِه ذهنش از اون مرد دفاع کرد...

"اون برای سالها از پدرش دور بوده! اون نمیدونه!"
اما...چطور باید میفهمید؟
یکم بعد اون خودشو درحالی پیدا کرد که داشت به سمت اسکله میرفت
با اشک هایی که خشک شده بودن..قدم هایی که به زور راه میرفتن، و نگاهی که بی حس تر از همیشه بود.

تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که باید از خود جیمین بپرسه...
اون واقعا چیزی نمیدونست؟
و بعد تصمیم میگرفت...

اما اگه اون طرف پدرش بود، چطور از مردم دفاع میکرد؟
یکم امیدوار شد...
این ینی جیمین با پدرش مخالف بود!؟
_بالاخره اومدین...خانم؟

حرف چارلی اونو ار افکار کشنده ش بیرون کشید.
حقیقتا چارلی وقتی چشمای غمگین و سردرگم دختر جلوشو دید تعجب کرد اما چیزی نگفت...چون بهش مربوط نبود

و قبل از اینکه دختر چیزی بپرسه ادامه داد
_کاپیتان گفتن شما رو همراهی کنم
_کجا؟
جنی با صدای ضعیفی پرسید و چارلی گفت
_میبرمتون اونجا
..

Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Where stories live. Discover now