EP 18

89 28 10
                                    

خشمگین دستشو تو موهاش فرو برد و داد زد؛
-چطوری نفهمیدی رفته؟! چطوری گذاشتی یه دختر از دستت فرار کنه؟؟؟

صدای بلند فریادش تمام عرشه رو در برگرفت و اونجا رو به لرزه انداخت.
چارلی نگاه عصبانی شو پایین انداخت
-منو ببخشید کاپیتان

جیمین نگاه ناباورانه شو ازش گرفت و پیشونی شو مالید...
اون دختر...دوباره از دستش فرار کرده بود!
هوسوک دستشو رو شونه ی جیمین گذاشت و با صدایی آهسته گفت

-هی! خودتو کنترل کن مرد!
جیمین چشماشو بست و نفس عمیقی کشید تا به خودش بیاد.

دستی به صورتش کشید و سرشو بالا گرفت...
ولی فقط یک ثانیه کافی بود تا دوباره کنترلشو از دست بده وقتی که اون دختر موقرمز رو توی اسکله دید که داشت به سمت کشتی می دوید!

جنی درحالی که به شدت نفس نفس میزد و عرق کرده بود با عجله از پله ها بالا دوید و وارد کشتی شد.
بی توجه به نگاه های متعجب خدمه سرشو چرخوند تا جیمین رو پیدا کنه که با دیدنش کنار هوسوک کمی خیالش راحت شد.

تند تند و بی اینکه درست نفس بکشه گفت
-ه..هایدرا...اون اینجاس...اون مرد...
دردمند از فشار زیادی که به گلوش وارد شده بود سرفه کرد و ادامه داد
- من یکی از افرادشو دیدم!

درحالی که جنی به سختی سعی داشت تا چیزی که باهاش روبه رو شده بود رو توضیح بده، نگاه جیمین تنها به کبودی گردن اون دختر بود و رد خونی که تا یقه ش رفته بود...

جنی وقتی نگاه جیمین و بقیه رو به گردنش دید، دستشو روی خون خشک شده ی گردنش کشید و معذب گفت ؛
-این..چیزی نیست!

وقت ی دید جیمین با اخمی غلیظ به سمتش میاد دستپاچه شد و به لکنت افتاد
-من...من فقط میخواستم
جیمین اما بی تفاوت به حرف هاش، فقط بازوشو گرفت و اونو دنبال خودش به داخل کابین برد.

درحالی که جنی هنوزم سعی داشت توضیح بده که فقط برای سروگوش آب دادن رفته!،همونکاری که خودش به هوسوک گفته بود انجام بده!!

با رسیدن به کابین کاپیتان، جیمین اونو هتل داد تو اتاقک و با ول کردن بازوش درو کوبید بهم.
جنی ترسیده سکوت کرد و کمی ازش فاصله گرفت...

-فقط...نفس بکش!
دستور زمزمه وار جیمین بهش یادآوری کرد که چند ثانیه س نفسشو حبس کرده!
ناگهان به سرفه افتاد و سعی کرد درست نفس بکشه.

جیمین کلافه نگاهش کرد و بهش نزدیک شد، جنی که هنوزم احساس ناامنی میکرد خواست عقب بره که جیمین دستشو گرفت و کشیدش جلو..

جنی شوکه سکوت کرد و به مردی خیره شد که دستشو نوازش گونه روی رد کبودی گردنش میکشید..

جیمین آروم دستشو پایین برد، رد خون رد دنبال کرد و و وقتی به یقه ی بازش رسید مکث کرد...
و جنی دید که دستش همونجا جمع شد و یقه شو تو مشتش گرفت.

-اونجا چه اتفاقی افتاد؟
جیمین با صدای خش داری گفت و نگاهشو به چشمای مضطرب ی دختر داد.
جنی آب دهنشو قورت داد و مردد تکرار کرد

-هایدرا...داره تعقیبمون میکنه..
-اینو قبلنم گفتی!
-چ...چی؟
جنی شوکه زمزمه کرد وقتی که منظور اون مرد رو از حرفش نفهمید.

جیمین یقه ی دخترک رو رها کرد و دستشو روی کبودی گردنش کشید...
نگاه سنگین شو تو صورتش چرخوند و گفت؛
-دارم میگم گردنت چرا کبود شده و خونیه؟!

-ا..اتفاقی یکی به افرادش برخورد کردم.
اتفاقی؟
جیمین با ابرویی بالا رفته تکرار کرد و جنی حق به جانب گفت
-خودت گفتی اطلاعات جمع کنیم!

جیمین کلافه ازش دور شد و دستشو رو صورتش کشید...
از دست اون دختر باید چیکار میکرد؟
یهو شوکه شد...چرا انقدر برای اون دختر نگران شده بود؟!

برای کسی که بهش خیانت کرده بود و پدرشو کشته بود!
جنی بی توجه به حال بد جیمین ادامه داد
-من تتوی هایدرا رو پشت مچ دست اون مرد دیدم، مطمئنم یکی از افرادش بوده حالا باید چیکار...

جیمین حرفشو قطع کرد و با عصبانیت کنترل شده ای گفت
-من جونگ کوک نیستم که خراب کاریاتو تحمل کنم پس فقط تو کشتی بمون و انقد درسر درست نکن!

جنی متعجب سکوت کرد، جیمین بی هیچ حرف دیگه از کابین بیرون رفت و تنهاش گذاشت.
آروم به دیوار تکی ه داد و جلوی بغض دردناک گیر افتاده تو گلوشو گرفت...

'اون' واقعا ازش متنفر بود!

..
صدای رعد و برق های بی وقفه و بارون سنگین بارون در بین صدای فریاد های بلند خدمه گم شده بود...

خدمه به سختی سعی داشتن وسایل متحرکی که رو و زیر عرشه قرار داشت مثل توپ ها و بشکه ها با طناب به جایی ببندن تا بخاطر تکان های شدید کشتی به جایی اسیب نزنن.

جنی همراه هوسوک، روی عرشه به بقیه ی خدمه کمک میکرد و جیمین درحالی که کنترل سکان رو به دست داشت سعی میکرد کشتی رو میون موج های سرکشی که بلندی بعضی شون تا دو متر می رسید هدایت کنه..

با موج بزرگی که به کشتی برخورد کرد، کشتی به شدت تکون خورد و هوسوک بازوی جنی رو قبل از اینکه سر بخوره و روی کف عرشه بیفته گرفت.

جنی به سختی خودشو نگه داشت و موهای خیسشو که سنگین تر از هر وقت دیگه ای بنظر میرسید از تو صورتش کنار زد.

-ممنون!
جنی گفت و هوسوک با لبخند سرشو تکون داد. به جیمین که با اخمی غلیظ درحال چرخوندن سکان بود نگاه کرد و خطاب به جنی گفت
-بهتره بری داخل، اینجا موندن خطرناکه.

جنی بازوهاشو که بخاطر سرما به لرزه افتاده بود فشرد و گفت
-باشه
-کمکت میکنم

بدون اعتراض سرشو تکون داد و گذاشت هوسوک اونو تا داخل ببره.
هوسوک وقتی از ایمن بود جنی مطمئن شد دوباره به عرشه رفت تا خودشو به جیمین برسونه.

بدن اون به مکان های معتدل عادت داشت و تحمل همچین سرمایی واقعا براش سخت بود!
مثل حالا که روی تخت کز کرده بود و تا جایی که میشد پتو رو دورش پیچیده بود..

نگاهی به لباس نازکش انداخت و خودشو لعنت کرد. چرا هیچ لباس گرمی باخودش نیاورده بود تا به این روز نیفته؟

نمی دونست کی به ایسلند میرسن یا کی اون طوفان تموم میشه اما به خودش قول اولین کاری که بعد پاگذاشتن به خشکی انجام میده تهیه ی یه لباس مناسب برای تحمل سرمای شماله!

روی عرشه، هوسوک به سختی خودشو به جیمین رسوند و برای اینکه جیمین صداشو بشنوه داد زد؛
-کی ازش رد میشیم؟

جیمین هم مثل خودش گفت
-تا یک ساعت دیگه طوفان تموم میشه
هوسوک اسوده تر از قبل به سیاهی بی پایان جلوشون خیره شد.

برای یک هفته ی تمام روی آب بودن و اینطوری میتونستن فردا عصر به ایسلند برسن.
لعنت بهش...کشتیرانی هیچوقت قرار نبود بی دردسر باشه!

ووت یادتون نره عشقا🙂💚

Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora