«مثلا...بکنمت؟»
-خوناشام+تو فکر میکنی ما یه روز ازدواج میکنیم؟
با شنیدن حرف دختر سرشو بالا گرفت و بهش که در حال هم زدن ایسپک یخش با نی بود، نگاه کرد...
-نمیدونم، راستشو بخوای فعلا بهش فکر نکردم
+ولی من حقیقتا یه چند روزی هست که بهش فکر میکنم، میدونی، برام خواستگار اومد!
-واقعا؟!!!
+اوهومدختر مکی به ایسپکش زد و بعد از قورت دادن محتویاتش به عبور مردم از توی پارک نگاه کرد...
+پسر همکار بابامه، یه چند باری همو توی مهمونیای کاری و رسمی دیدیم
-خانوادت چی میگن؟
+به شدت راضین، مخصوصا بابام
-خب، نظر خودت چیه؟تهیونگ با یه حالت تردید و غم و شاید ترس حرفشو گفت و چشمای کنجکاوشو به دختر دوخت...سوآ چشمای درشتشو به سمتش برگردوند و با تعجب بهش نگاه کرد...
+نظر خودم چیه؟ اینم سواله که میپرسی؟
-سواله دیگه، میخوام بدونمسوآ ابروهاشم بالا انداخت و کامل به سمت تهیونگ برگشت...
+نظرمو میخوای؟ خوشتیپه، خوش قیافس، پولداره، جنتلمنه ولی بچ، تایپ من نیست! من تورو دوست دارم و تمام
چشم غره ای بهش رفت و با حرص برگشت...تهیونگ لبخندی به پهنای صورتش زد و به دختر نزدیک شد و دستشو روی شونه هاش انداخت...
-خب حالا، چرا قهر میکنی؟
+من قهر نکردم! فقط دارم فکر میکنم که چرا همچین دوست پسر خنگی گیرم افتاده که متوجه علاقه ی من به خودش نمیشه! نه واقعا تو فکر کردی من الان میگم وای ته، من ازش خوشم اومده و متأسفم، بیا از هم جدا بشیم چون میخوام ازدواج کنم؟! به نظرت من انقدر بدبختم که تا خواستگار میبینیم دست و پام براش بلرزه؟چشمای تهیونگ با حرص خوردنای دختر گرد شد و جلوی خودش و گرفت تا نخنده...در هر صورت اون هر کاری میکرد زیادی کیوت دیده میشد!
-منظور من این نبود سوآ، ببخشید، نمیدونستم سوالم ممکنه ناراحتت کنه
بوسه ای روی گونه ی دختر زد و دست ظریفش و توی دستش گرفت...
-من فقط، نمیدونم، شاید یه لحظه ترسیدم، چون گفتی خانوادت راضین، تو همیشه بهم میگی نظر خانوادت برات مهمه، منم گفتم شاید...
+شاید چی؟ رابطمونو تموم کنم و برم با اون؟
-متاسفم!
+بایدم باشی، با این طرز فکرت! آخه تو فکر کردی من میام ازین موهای فرفری دل بکنم برم سمت اون مرتیکه یه سانتی؟سوآ دستشو توی موهای تهیونگ کشید و با لحن لوسی گفت...تهیونگ خندید و دست دختر و گرفت تا موهاشو بهم نریزه...
-یعنی فقط بخاطر موهامه؟
+نخیر، کلی دلیل دیگه هم هست
-میشه یه چند تاشو بگی؟دختر سری تکون داد و انگشتهاشو دونه دونه برای شمارش دلیل هاش بالا آورد...
YOU ARE READING
Real Illusion | Kookv
Fanfictionفصل اول~ (کامل شده) «این یه توهم ترسناکه واقعیه!» -اگه فکر میکنی توهمم...لمسم کن! «حالا کی گی نیست ها؟» -من گی نیستم! +خب حالا کدومش و دوست داری؟ -فکر کنم...با تو بودنو! خلاصه داستان: تهیونگ دانشجوی رشته ی فلسفس و اعتقادی به وجود موجودات افسانه ای...