کاور گذاشتم بالاخره*
«چون دوسش دارم!»
-تهیونگ+اینکار و نکن!
-من باید بهش بگم!
+دارم میگم نه!
-چرا اونوقت؟
خوناشام با حرص بازوهای پسر و که اصرار داشت به سمت گوشیش حمله کنه رو گرفت و به سمت خودش برگردوند...
+بر اینکه اون اگه میخواست خودش بهتون میگفت ، وقتی هویتشو پنهون کرده یعنی نمیخواد بفهمید!
-حالا که فهمیدم، چی میشه اگه به جیمین بگم؟
+تو نمیتونی یه راز پیش خودت نگه داری؟
-نه!
خونآشام پوکر شده نگاهش کرد...از وقتی فهمیده بود یونگی هم یه خوناشامه بدون در نظر گرفتن داستان عاشقانه ای که براش گفته بود، دائم به سمت گوشیش میرفت و میگفت که میخواد به دوستش بگه عاشق کی شده و این جونگکوک بود که با گرفتن بازوهاش اونو سر جاش نگه داشته بود تا پسر دهن لقی نکنه...
تهیونگ با دیدن چهره ی عاقل اندر سفیه جونگکوک ، روش رو ازش برگردوند و کمی با خودش فکر کرد...گیرم که میگفت...چه اتفاقی میخواست بیوفته؟ شاید جیمین دوباره مسخرش میکرد و میگفت که تهیونگ خل شده و حالا فکر میکنه که همه خوناشامن...
+خب حالا داستان یونگی و جیمین چیه؟ چیشد که اصلا دوستت عاشق اون پسر شد؟
اول نگاهی به جونگکوک انداخت و بعد با آهی که کشید به سمت داخل اتاق و تختش حرکت کرد...
-حوصله ی یه قصه ی دراماتیکو داری؟
+اگه راویش تو باشی، چرا که نه!
سعی کرد به پروانه های رنگارنگی که داخل شکمش به پرواز درومده بودن و قلبشو قلقلک میدادن توجهی نکنه و روی گذشته تمرکز کنه تا داستان و کامل و به خوبی تعریف کنه...
-اوم خب...همش برمیگرده به زمانی که راهنمایی بودیم!
~فلش بک به دوران راهنمایی از دید تهیونگ~
منو جیمین از بچگی همو میشناسیم ، چون پدرامون با هم دوستن و بخاطر رفت و آمد های زیادشون، ماعم باهم دوست شدیم..البته اینکه نه من و نه جیمین خواهر و برادری نداشتیم هم تاثیر خودشو داشت..جفتمون تنها بودیم و نیاز داشتیم که با یه نفر که همسن خودمونه در ارتباط باشیم و این شد که ما خیلی زود باهم دوست شدیم و دوست موندیم...
رابطمون انقد بهم نزدیک و صمیمی شد که وقتی خواستیم بریم ابتدایی، خانواده هامون مارو تو یه مدرسه ثبت نام کردن و به مدیر سپردن که مارو تو یه کلاس بندازه تا تنها نباشیم...کل دوران ابتدایی رو تو یه کلاس و با هم گذروندیم و ارتباطمون حتی قوی تر شد...

YOU ARE READING
Real Illusion | Kookv
Fanfictionفصل اول~ (کامل شده) «این یه توهم ترسناکه واقعیه!» -اگه فکر میکنی توهمم...لمسم کن! «حالا کی گی نیست ها؟» -من گی نیستم! +خب حالا کدومش و دوست داری؟ -فکر کنم...با تو بودنو! خلاصه داستان: تهیونگ دانشجوی رشته ی فلسفس و اعتقادی به وجود موجودات افسانه ای...