22

546 78 26
                                    

کاور گذاشتم بالاخره*

«چون دوسش دارم!»
-تهیونگ

+اینکار و نکن!

-من باید بهش بگم!

+دارم میگم نه!

-چرا اونوقت؟

خوناشام با حرص بازوهای پسر و که اصرار داشت به سمت گوشیش حمله کنه رو گرفت و به سمت خودش برگردوند...

+بر اینکه اون اگه میخواست خودش بهتون می‌گفت ، وقتی هویتشو پنهون کرده یعنی نمی‌خواد بفهمید!

-حالا که فهمیدم، چی میشه اگه به جیمین بگم؟

+تو نمیتونی یه راز پیش خودت نگه داری؟

-نه!

خون‌آشام پوکر شده نگاهش کرد...از وقتی فهمیده بود یونگی هم یه خوناشامه بدون در نظر گرفتن داستان عاشقانه ای که براش گفته بود، دائم به سمت گوشیش می‌رفت و می‌گفت که میخواد به دوستش بگه عاشق کی شده و این جونگکوک بود که با گرفتن بازوهاش اونو سر جاش نگه داشته بود تا پسر دهن لقی نکنه...

تهیونگ با دیدن چهره ی عاقل اندر سفیه جونگکوک ، روش رو ازش برگردوند و کمی با خودش فکر کرد...گیرم که می‌گفت...چه اتفاقی میخواست بیوفته؟ شاید جیمین دوباره مسخرش میکرد و می‌گفت که تهیونگ خل شده و حالا فکر می‌کنه که همه خوناشامن...

+خب حالا داستان یونگی و جیمین چیه؟ چیشد که اصلا دوستت عاشق اون پسر شد؟

اول نگاهی به جونگکوک انداخت و بعد با آهی که کشید به سمت داخل اتاق و تختش حرکت کرد...

-حوصله ی یه قصه ی دراماتیکو داری؟

+اگه راویش تو باشی، چرا که نه!

سعی کرد به پروانه های رنگارنگی که داخل شکمش به پرواز درومده بودن و قلبشو قلقلک میدادن توجهی نکنه و روی گذشته تمرکز کنه تا داستان و کامل و به خوبی تعریف کنه...

-اوم خب...همش برمیگرده به زمانی که راهنمایی بودیم!

~فلش بک به دوران راهنمایی از دید تهیونگ~

منو جیمین از بچگی همو میشناسیم ، چون پدرامون با هم دوستن و بخاطر رفت و آمد های زیادشون، ماعم باهم دوست شدیم..البته اینکه نه من و نه جیمین خواهر و برادری نداشتیم هم تاثیر خودشو داشت..جفتمون تنها بودیم و نیاز داشتیم که با یه نفر که همسن خودمونه در ارتباط باشیم و این شد که ما خیلی زود باهم دوست شدیم و دوست موندیم...

رابطمون انقد بهم نزدیک و صمیمی شد که وقتی خواستیم بریم ابتدایی، خانواده هامون مارو تو یه مدرسه ثبت نام کردن و به مدیر سپردن که مارو تو یه کلاس بندازه تا تنها نباشیم...کل دوران ابتدایی رو تو یه کلاس و با هم گذروندیم و ارتباطمون حتی قوی تر شد...

Real Illusion | KookvWhere stories live. Discover now