17

439 78 16
                                    

«پس چرا لنگ نمیزدی؟»
-جیمین

حس و حال بد؟ احتمالا برای تهیونگ توی این شرایط با جزییات کامل تعریف شده بود، به طوری که حس میکرد بند بند وجودش داره اون کلمات رو به رخ خودش و اطرافیانش می‌کشه..فکر نمی‌کرد اینطور بشه..توی هیچ کجای ذهنش هم خطور نکرده بود که ممکنه بعد از یه سکس لذت بخش، انقد حس بدی داشته باشه..اما حالا که پشت در خونشون ایستاده بود و نمیدونست چطوری باید وارد جایی که خانوادش به چشم «پسرخوب و درس‌خون و کاری» بهش نگاه میکنن بشه..ممکن بود بفهمن؟ اگه بدنش بوی سکس بده چی؟ اگه پدر و مادرش بفهمن که با کسی به غیر از دوست دخترش خوابیده و یه خیانتکارِ گناه کاره چی؟

سرشو پایین انداخت و بی حال دستهاشو مشت کرد..نفس عمیقی کشید و به آرومی سرشو بالا آورد...اتفاقیه که افتاده...حالا اگرم بفهمن، این میتونست فقط یه اشتباه باشه! پس نباید بخاطرش سرزنشش میکردن...

کلید خونه رو فراموش کرده بود..پس مشتشو بالا آورد و چند تقه به در زد...بعد از چند ثانیه در باز شد و با چهره ی مادرش رو به شد...

+سلام، به موقع اومدی، شام آمادس!

مادرش با خوشرویی گفت و در و باز کرد و به داخل خونه پا گذاشت...وارد خونه شد و سلام آرومی به پدر و مادرش داد و بعد از گرفتن جواب از طرف پدرش به سمت اتاقش قدم برداشت...حس های بد با هر قدم توی وجودش بیشتر میشدن..‌

+لباساتو عوض کن زود بیا

بوی غذای مورد علاقش توی خونه پیچیده بود اما میل به خوردنش رو نداشت..هنوز هم میتونست حرکت زبون پسر دور زبونش و حرکت دیکش توی حلقش رو احساس کنه و همین باعث میشد اشتهاش رو از دست بده...انگار که کاملا سیر بود و توانایی وارد کردن چیز دیگه ای رو به حلقش نداشت...هنوز هم گلوش کمی می‌سوخت!

-میل ندارم
+چرا ؟ غذای مورد علاقته
-میدونم، ولی گرسنم نیست
+بیرون غذا خوردی؟
-نه مامان!
+پس....

وارد اتاقش شد و در و پشت سرش بست و به ادامه ی حرف های مادرش گوش نداد..اصلا حوصله ی بحث کردن و توضیح دادن در مورد چیز های مختلف حتی ساده ترینش که اشتهاش باشه نداشت و دلش میخواست فقط لباس هاش که از نظرش الان کثیف ترین چیزیه که تاحالا دیده رو از تنش بکنه، وارد حموم بشه و خودشو حسابی بسابه، و بعدش روی تختش خودش و پرت کنه و برای یک هفته با هیچکس حرف نزنه!

این اصلا شبیه تصوراتش نبود...فکر میکرد این فقط یه امتحان سادس که بعد ازون می‌تونه تصمیم بگیره که هنوز هم دلش میخواد اون کار و تکرار بکنه یا نه..فکرشم نمی‌کرد حس بدی ازین ماجرا بگیره...نمیدونست اسم حسشو چی بزاره...ولی شاید ترس پررنگ ترین نقطه ی احساساتش بود..درست مثل یه تابلوی نئونی یه نایت کلاب توی شب، یا آژیر قرمز خطر...عین کسی که ثانیه های آخر عمرش رو نفس می‌کشه و خاطرات شبیه فیلم از جلوی چشم هاش رد میشن، قبل و بعد ورود خوناشام به زندگیش رو جلوی چشم هاش از نظر گذروند...

Real Illusion | KookvWhere stories live. Discover now