«داره دوستمو ازم میدزده!»
-تهیونگ-خیل خب جیمین، بیا یبار دیگه از اول مرور کنیم که من یه موقع گند نزنم
+فکر میکنم این بار چهارمیه که داریم مرور میکنیم تو دیگه اونقدراهم خنگ نیستی!تهیونگ مضطرب نگاهشو از جیمین گرفت و به خیابون از پشت شیشه های ماشین خیره شد...
«اگه بهش بگم هنوزم کاملا اسما و نسبتا رو یاد نگرفتم عصبانی میشه؟»
آب دهنش و قورت داد و سعی کرد با خودش مرور کنه که کی به کی بود...
«خب کسایی که امشب میبینم، نامجون خودمون، یونجونو داداشش یونگی، بکهیول و سهیون بود با چین؟ نه بابا چین که اسم کشوره، پس چی بود؟ شت یادم نمیاد..»
طبق عادت از استرس ناخون انگشت شصتشو به دندون گرفت و به نقطه ی نامعلومی خیره شد...
«خب از یه ترفند استفاده میکنم که ضایع نشم، وقتی دیدمشون میرم جلو دست میدم بعد میگم عاه ببخشید من شمارو به چهره نمیشناسم، بعد اوناهم اسمشون رو میگن، فکر خوبیه نه؟ همین کار و میکنم..»
+تهیونگ بیا امشب مشروب نخوریم
با شنیدن صدای جیمین ابروهاش بالا پرید و متعجب بهش خیره شد...
-چرا؟ ما خیلی وقته نیومدیم کلاب، بر استراحت به نظرم خوبه
جیمین همونطور که فرمون و میچرخوند سعی کرد توضیح بده...
+ببین رفیق، اولا که امشب تو داری یه سری آدم جدید میبینی، هر چند بر منم جدید محسوب میشن چون دومین باریه که میبینمشون، پس باید جلوشون عین دوتا آدم متشخص رفتار کنیم، دوما، ما دو تا بد مستیم یادت که نرفته؟
تهیونگ با یادآوری آخرین باری که رفتن کلاب پوکر شد...
-نه یادم نرفته نزدیک بود کونتو به فاک بدی!
جیمین چشم غره ای رفت و به رو به رو خیره شد...
+هر چی، اگه یکیمون مست شه اون یکی باید حواسش باشه.، ولی در کل من نمیخوام جلوی یونگی و دوستاش چرت و پرت بگم، اگر هم تو مست کنی من نمیتونم جمعت کنم، البته که میتونم ولی لطفاً بیا و آبروی جفتمونو نبر!
تهیونگ چشماشو تو حدقه چرخوند و به رو به رو خیره شد...
-قرار نیست بطری رو بزاریم جلومون تا خرخره بخوریم، قرارهم نیست وقتی میریم کلاب عین دخترای باکره ی زیر ۱۸ سال رفتار کنیم هر چند که اونا از من و تو هم جلوترن، یه شات دیگه کافیه به نظرم!
جیمین مردد سری تکون و با دیدن اسم کلاب فرمون و چرخوند و دنبال جای پارک گشت..تهیونگ که ورودیه کلاب و دید دوباره استرسش برگشت و تو ذهنش کارایی که باید بکنه رو مرور کرد...
YOU ARE READING
Real Illusion | Kookv
Fanfictionفصل اول~ (کامل شده) «این یه توهم ترسناکه واقعیه!» -اگه فکر میکنی توهمم...لمسم کن! «حالا کی گی نیست ها؟» -من گی نیستم! +خب حالا کدومش و دوست داری؟ -فکر کنم...با تو بودنو! خلاصه داستان: تهیونگ دانشجوی رشته ی فلسفس و اعتقادی به وجود موجودات افسانه ای...